داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سوختن

 سال ،  مدت زیادی است ، یاد آن روزهای اول می افتم .  با چه اشتیاقی سر از خاک بیرون
 درآوردم  ، چقدر روز شماری کردم تا بزرگ شوم ، چه آرزوهایی که نداشتم ، زندگیم لبریز از      شور و امید بود .
وقتی بزرگ و بارور شدم ، در محله شده بودم وعده گاه عشاق ، ماوای مسافرها ، بچه های محله یواشکی میوه هایم را می چیدند و این چه غارت دلپذیری بود !! 
چه قلب های تپنده ای که روی من حک می شد ، هرچند گاهی خود عشق ها چندان پایدار نبود ولی من یادگاری هایشان را حفظ می کردم .
و حالا آن اسم ها و یادگارها  همه خشکیده است و من دیگر یک درخت نیستم ، یک تکه چوب تو خالیم که فقط ریشه در خاک دارد ، ریشه ای که توان جذب  زندگی را از دست داده است .
آهی جانسوز از درخت بلند شد .
صبح همه اهالی با تعجب شاهد سوختن درخت بودند !! 

----------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

ترمز

 

مرد پایش را روی ترمز گذاشت . 

اتومبیل با صدای ناهنجاری ایستاد .

 
سرش را از پنجره بیرون آورد  و  دهانش را باز کرد ............


صدای عصای سفید روی آسفالت سرد خیابان صدایش را برید .

شادی

آنقدر کلافه بود که تصمیم گرفت بزند بیرون. حتا حوصله نداشت بدبیاری‌های امروزش را باز مرور کند، در چنین مواقعی شقیقه‌هایش درد می گرفت و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
با بی‌حوصلگی گوشی‌اش را درآورد تا رضا را هم خبر کند که رادیویش روشن شد، و ناگهان باران موسیقی توی گوشش ریخت و تمام فضای سرش شلوغ شد. ریتم شاد آهنگ، پاهایش را قفل کرد، کمی هول کرد، فوری هدفون را هم از جیبش بیرون کشید و به گوشی وصل کرد. وسط اتاق ولو شد و دست و پاهایش را به طرفین دراز کرد. دیگر در شقیقه‌هایش احساس خنکی داشت، فکر کرد: عجب موسیقی شادی از رادیو، تابحال نشنیدم.
با دست چپش به همراه آهنگ، آرام ضرب گرفت، حس مطبوعی از شنیدن این موسیقی داشت، گویا سازها داشتند برای شادی او می‌نواختند. سعی کرد تمرکز کند و به خوشی فکر کند، اولین کلمه‌ای که به ذهنش رسید، امید بود، چشم‌هایش را آرام بست، کاش می‌شد ساعت‌ها با ابن موسیقی شاد ایرانی بگذراند.
افتخاری شروع به خواندن کرد: زندگی چیست؟ خون دل خوردن/ زیر درخت آرزو مردن...

ماندن

گفت :    سلام !
گفتم :    سلام !
معصومانه گفت : می مانی ؟
گفتم :    تو چطور ؟
محکم گفت :  همیشه می مانم !
گفتم :    می مانم  . 

روزها گذشت . روزی عزم  رفتن کرد .     

گفتم :  تو که گفته بودی می مانی ؟!
گفت  :   نمی توانم !  قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم !

 ----------------------------------------------------------------

پی نوشت :

با اجازتون یکی از اولین داستانک هامو که ماله خیلی وقت پیشه برای شروع میزارم

www.happali.blogsky.com

در گذشته هر وقت به هم می رسیدیم از ذخیره کار خیرمان می پرسیدیم

و امروز از ذخیره کارت سوختمان!

محسن شاهرضایی