داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

راز زندگی

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند∙
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آنرا در زیر زمین مدفون کن∙
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده∙
و سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده∙
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد∙
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجاهی خدای مهربان راززندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچ کس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند∙
و خداوند این فکر را پسندید

فرشته بیکار

 

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

   مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

   مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

   مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

  فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

چی شد بالاخره ؟

تصمیمی گرفته نشده ؟

پیشنهاد

من نظرم اینه که در ابتدا تصمیم خودمونو در مورد داستانک و وبلاگ بگیریم و بعدش داستانک هامونو ارائه کنیم !

یک پیشنهاد برای وبلاگ داستانک

پیشنهاد می‌کنم یادداشت‌های این وبلاگ موضوع‌بندی شود و در چند گروه (داستانک، معرفی  داستانک، آموزش، نقد داستان های دیگر، بحث و گفتگو  و موضوعاتی از این دست) مطالب عرضه شوند به این ترتیب دسترسی به مطالب آسان تر می‌شود. اگر با این ایده موافقید نظر بدهید.

پاسخ به پارسا

 

در جواب دوست عزیز پارسا

عرض کنم به حضور مبارکتون که من داستانک هایی که در این بلاگ میذارم از آرشیو قدیمی بلاگ خودم هستش !

یعنی دارم میزارم تا آروم آروم به روز بشه ، در ضمن از حق مولف اتفاده میکنم تا اگرم کسی خواننده داستانک بود یا اگر خواست از اینجا نقل قول کنه بدونه که سورس اصلی داستانک از کجاست !

من پیشنهاد میکنم همه کسانی که داستانک مینویسند اینکارو بکنند

اصولا کسی که داره کاری رو انجام میده ٬ اگه دوست داره گم نام بمونه بهتره که هیچ ردی از خودش نذاره !

ولی اگه میخواد خواننده هاش با اون آشنا بشن ! باید یه راهی برای اینکار بذاره ؟ منطقی ترینش آدرس وبلاگت هستش !

به عنوان مثال شخص بنده خواستم ببینم آقای پارسا که نویسنده داستانک هستن وبلاک اصلیشون چیه ؟ دیگه چه چیزهایی مینویسن ؟ ولی راهی وجود نداشت برای پیدا کردن !

حالا قضاوت کنین من که داستانک می نویسم و منبع رو ذکر میکنم بهتره ؟

یا اینکه مثل بعضی دوستان داستانک خودم رو قسمت کنم یه قسمت اینجا باشه و برای خوندن قسمت بعدی لینک بدم به بلاگه خودم ؟

بنظر من ضعف اصلی اینجا نبود مدیریت و چهارچوب در مورد داستانک هستش

من با پارسا موافقم که یه فونت ثابت داشته باشیم ! یا اگر واقعا نمیتونیم به یه اتحاد دست پیدا کنیم که کوچترینش همین داشتن فونت یکسان هست ٬ مدیر سایت زحمت عوض کردنه فونت رو بکشه !

بنظر من بهتره که اول همه مشکلات رو بیاریم رو و بهشون فکر کنیم و تصمیم بگیریم بعدش شروع یه دادن پست کنیم !

اول شروع کردین ابراز خوشحالی در مورد استارت زدن اینجا !

دوم داستانک دادیم !

سوم داستان طولانی دادیم

چهارم داستانه دنباله دار و ادامه برنامه در وبلاگ خودم ..... ؟!!!

پنجم دوباره تصمیم گیری در مورد چگونگی پست دادن ؟

 

فکر کنم تو یه حلقه یا بقول ما کامپیوتری ها یه لوپ افتادیم ؟

انتهای لوپ چیه ؟ پشرفت یا کاره بیهوده ؟

-------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

بزرگداشت استاد

به سرعت از تاکسی پیاده شدم. تا مقابل تالار وحدت راه زیادی باقی نمانده بود. گام هایم را بلند و سریع بر می‌داشتم تا زودتر برسم. مراسم بزرگداشت استاد ساعت ۵ شروع می‌شد. می‌دانستم دیر کرده ام اما امیدوار بودم مراسم با تاخیر شروع شود.
مقابل تالار جمعیت زیادی ازدحام کرده بود. اکثرا جوان و مشتاق، همه می‌خواستند وارد شوند اما نگهبان در رابسته بود و به تقاضای هیچ کس توجه نمی‌کرد. خانم پیری جلوتر از بقیه مشغول صحبت با نگهبان بود. سعی داشت هرطور که شده وارد شود. با وجود ازدحام جمعیت صدای پیرزن را به خوبی می‌شنیدم :«نمیشه که من و راه ندین. این مراسم بزرگداشت شوهرمه، من حتما باید باشم» و نگهبان همچنان به اصرار های پیرزن توجهی نداشت. کمی دورتر، داخل محوطه تالار پیرمرد که ناظر این صحنه بود به آرامی می‌خندید. نمی‌دانم خنده اش برای اصرار همسرش بود یا انکار نگهبان. به هر حال لبخند جلوه باشکوهی به چهره‌اش داده بود. مثل همیشه کت و شلوار پوشیده و کراوات زده و  ویولونش هم در کنارش بود. منظم و مرتب با قامتی راست در ۸۱ سالگی.

پی‌نوشت
این داستان در سال ۱۳۷۹ نوشته شده. درود بر روان پاک  «علی تجویدی».     

چند نکته ریز در باره این وبلاگ

این وبلاگ اساسا برای ۲ منظور به راه افتاد٬ اول: «داستانک» دوم: «در باره داستانک» دور از ذهن هم نیست که بتواند روزی در این زمینه به یک مرجع خوب در فضای وب تبدیل شود.
البته هدف مهم دیگری هم درنظر بود٬ که همان «کار تیمی و گروهی» است که آن هم برای این همه وبلاگ نویس جوان و باانگیزه یک امتیاز است.

به نظرم به مرور همه این هدف‌ها را می‌توان برآورده دید٬ و حتی این که رسانه‌ها و نشریات ترغیب شوند محتوای این وبلاگ گروهی را بازانتشار دهند. من شخصا خوشبینم و این که در چند روز استقبال خوبی از این کار شده و تعداد خوبی به جمع ما پیوسته‌اند نشانه خیلی خوبی است.


البته به تدریج باید دقت بیشتری به خرج دهیم٬ مثلا توجه به این که:
- اساسا «داستان کوتاه کوتاه» چیست و تفاوتش با «داستان» و نیز «داستان کوتاه»٬
- تفاوتش با «نوشته مینی‌مالیستی» و «طنز»٬
- اصول و مبانی داستانک٬
- و...


خیلی تمایل دارم دوستان٬ مخصوصا کسانی که بیشتر در این حوزه غور کرده‌اند به این موضوعات و سوالات هم بپردازند.
هفته پیش در گشت و گذارم در چند کتابفروشی٬ کتابی نظری در این باره نیافتم. اگر دوستان می‌شناسند حتما معرفی کنند٬ و بخش‌هایی را به تناسب در اینجا منتشر کنند.

 

پیشنهاد

 

 

سلام به دوستان عزیز که در این بلاگ داستانک مثل من عضو شدن و شروع به فعالیت میکنن !

یکی از همکار ها که دارم پست هاشو میخونم آقای صهیب عبیدی هستش

البته میخوام یه خورده نقد کنم

اینجا چون یه بلاگه گروهیه ٬ فکر میکنم باید یه خورده به حق دیگر نویسندگان هم احترام گذاشت ! آپ کردن پشت سر هم باعث میشه که مطالبی که بعضی از دوستان میزارن در اعماق این بلاگ غرق بشه و شاید هیچکس سراغش نره ! بهتر نیست که بجای اینکه در یک روز  ۵ بار پست بدیم ٬ هر ۵ روز یک پست بدیم ؟

یه نکته دیگه هم هستش ٬ بعضی پست ها بیشتر به داستان یا داستان کوتاه شبیه ٬ تا داستانک ؟!!!!

 بنظر من عکس گذاشتن هم یه خورده با روحیات اینجا سازگار نیست !

 

حال این مواردی که بنده بهشون اشاره کردم نظر شخصی هست !

نمیدونم باقی دوستان نظرشون چیه !

---------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

یک و نوزده می شود بیست!

برداشت اول) کتاب می خواندم که آمد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. انگار که تمرین رژه می کرد. تا اینکه بالأخره رضایت داد وسط اتاق بایستد. نگاهی به ساعتش انداخت و با خودش گفت: یک و نوزده (۱:۱۹). سراز کتاب برداشتم و به او گفتم: بیست! پرسید: یک و بیسته؟ (۱:۲۰) گفتم: نه! یک و نوزده می شه بیست! متوجه نشدم خندید یا سر تکان داد چون حواسم رفت به قلم و کاغذی که برداشتم و نوشتم: کتاب می خواندم که آمد...

Image and video hosting by TinyPic 

برداشت دوم را در وبلاگ طلوع چشمان تو بخوانید

دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک

بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو اهند.

بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به

گوشه ا ی از جزیره رفتند.

نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن بود، آن را خورد .

 اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی

 نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام

چیزها یی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی ای

آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم

را همانجا رها کند .پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد،

 چرا که درخواستها ی ا و پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.

زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست

کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.

ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم،

این نعمت ها به تو رسید.

مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟

ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

در فراق معشوق ...

در فراق معشوق ...

 

 

در پای  پیکر بی جان و سرد عشقش نشست و شروع به شیون کرد

 

 باورش نمی شد به این زودی تنها و بی کس شده باشد دستش را

 

روی صورتش گذاشت تا شاید از این خواب وحشتناک بیدار شود

 

 ولی وقتی دستش رو برداشت باز هم با جسم بی جان معشوقش

 

 مواجه شد چشمانش توان دیدن نداشتند دستانش توان این را نداشت

 

 تا بتواند بار دیگر دستهای او را به گرمی بفشارد نمی توانست باور

 

 کند معشوقی که زمانی همه دار و ندار او در دنیا بود  اینک در میان

 

 انبوهی از تنهائی،  تنهایش گذاشته باشد تنهای تنها شده بود نمی

 

دانست باید چه بکند سرش را به سوی آسمان بلند کرد و شروع کرد

 

به صدا کردن اوکه ای خدائی که معشقوق را برای عاشق آفریدی پس

 

 چرا معشوق مرا از من گرفتی سرش را روی خاک کشید و دوباره به

 

 سوی آسمان بلند کرد و این بار با فریادی رسا ترهمه فرشتگان

 

آسمان را برای بازگردان او به کمک خواست دیگر نمی دانست که

 

باید چه بکند گیج و سرگردان به دور معشوق خود چرخید سرش را

 

 روی پیکر سرد و بی جان او گذاشت و باز هم گریست

 

 

سینه ای که زمانی مرحم تمام دردهایش بود  حال سرد و بی حرکت

 

بود اینک شانه ای را از دست داده بود که زمانی همه امیدش به این

 

 بود که این شانه تکیه گاهی خواهد بود برای روزهای بس سرد و بی

 

 رحم حالا نه دلی مانده بود که بتواند برایش عقده دلش را بازگو کند

 

 نه شانه ای که بتواند در هنگام خستگی بر آن تکیه کند نه دستی که

 

بتواند از شوق مهر و عشق او را نوازش کند و نه لبی که از آن

 

سخنان شیرین و آواز دلنشین بشنود به راستی چه می باید کرد آیا

 

تقدیر همیشه برای عاشق اینگونه رقم خواهد خورد بار دیگر سرش

 

را به سوی آسمان بلند کرد و برای آخرین بار از او خواست که

 

فرشته اش را به او برگرداند

 

از او خواست که تنهایش نگذارد ناله اش دیگر به سوی خاموشی می

 

 رفت دیگر توان آن را نداشت که بتواند باز هم شیون کند ناگریز به

 

گوشه ای نشست و برای آخرین بار باز هم سرش را روی شانه بی

 

 جان او گذاشت اگر چه پیکری سرد و بی روح داشت ولی برای او

 

 هنوز همان شور عشق و امید موج می زد گریست طوری که تمام

 

مخلوقات متوجه او شدن از آنها می خواست که برایش کاری بکنند

 

ولی دست تقدیر چیز دیگری را برایش رقم زده بود نمی دانست که

 

باید چه بکند به راستی آیا او برای همیشه رفته بود ؟؟آبا تقدیر او

 

واقعا چنین شوم بود؟؟آیا این آخرین باری است که می توانست

 

معشوقش را در آغوشش سخت بفشارد برای آخرین بار است که می

 

توانست لبان پر مهر او را ببوسد

 

برای آخرین بار او را بوسید این آخرین باری است که میتواند قلب

 

معشوق را با تمام وسعت کنار گذارد قناری که در حال خواندن بود

 

 وقتی حال او را چنان دید دیگر صدایش صدای عشق نبود ضجه

 

عاشق بود او هم به همدلی دوست دیرینش می گریست

 

آواز می خواند ولی هیچ شوقی در آن نبود

 

آواز می خواند    ..... ولی آواز مرگ

 

سرود سر می داد   .... ولی نه سرود شادی

 

سرود جدائی

 

مانده  و بی کس برای آخرین بار او را بوسید و از او خداحافظی کرد

 

 هر چند قدمی که از او دور می شد قدمی دوباره به عقب بر می

 

داشت تا شاید که دوباره بتواند نور امیدی ببیند ولی حیف ...

 

نمی توانست باور کند که این وداع، وداع آخرین او خواهد بود

 

 چشمانش دیگر طاقت دیدن را نداشتند دیگر نمی توانست چیزی را

 

ببیند دنیا برایش مثل چراغی خاموش شد چشم که گشود و گرفتگی

 

 آسمان را دید دوباره یادش آمد که چه بر او گذشته

 

دوست نداشت که دیگر دنیا را ببیند به اطراف نگاهی کرد همه جا

 

تیره تار بود نور امیدش به راستی خاموش شده بود جسم نحیف خود

 

 را تکانی داد خواست دوباره پیش او برگردد

 

ولی پاهایش توان ایستادن را نداشتند به قاب عکسی خیره شد که توی

 

 طاقچه قلبش نهاده بود

 

لبخندی زد و به یاد او زندگی را ادامه داد هر چند که  بی او نمی

 

توانست همان عاشق دیرین باشد ولی با یادش می توانست هنوز هم

 

عاشق بماند

 

پس عاشق ماند ولی با معشوقی که دیگر برای همیشه در دل او مانده

 

بود.

 

بگذار که در فراق عشقش همچون شمع اشک از دیدگان بریزم

 

بگذار که از فراقش سیلی از خون از دیدگان خارج کنم

 

بگذار تا بگریم بگذار تا بگیرم

دو خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس  درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی  چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه ، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
 خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ .
من روزها کار می کنم .  می توانم بروم خط کنار یک جاده ی دورافتاده  و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان .
خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه .
خط اول گفت : نه این امکان ندارد ! حتما یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم  و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه ی کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه ی کاغذ بیرون خزید .
از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهای سوزان ... ، از کوههای بلند ... ، از دره های عمیق ... ، از دریا ها ... ، از شهرهای شلوغ ...

....سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می کنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم . اگر می شد قوانین طبیعت را نا دیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت :  از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیارات از مدار خارج می شوند ، کرات با هم بر خورد می کنند ، نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسدیدند . کودک فقط یک جمله گفت : شما به هم می رسید .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود  و نقاشی می کرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم . در آن حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد .
و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت .
و آن جا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید .
 
من که خیلی خوشحال شدم .
شما چی؟
با اینکه دنیا پر از بی رحمی و بدی شده ، اما می شه بازم امیدوار بود.
امیدوار به چی؟
امیدوار به اینکه بازم هستند کسانی که از این بدی ها دور هستند .... کسانی که از روی هوس واز روی بدی با کسی دوست نمی شن ... کسانی که به هم قول الکی نمی دن تا آخر با هم  باشن اما به محض دیدن کسی دیگه ، نفر اول رو فراموش کنند .
کسانی که جون خودشونو واسه همدیگه می دن بدون هیچ منّتی!
این جور عاشقای واقعی زیادند ... فقط باید یه ذره چشماتو باز کنی تا دنیارو قشنگ ببینی و جنبه های منفی اش روخودت  نخوای که ببینی....
وقتی چشماتو شستی و عینک خوش بینی رو زدی و با تموم وجود سعی کردی که دنیا رو طوری ببینی که فقط قشنگی هاش تو قسمت دید تو باشه و بقیش خارج از دیدت....اون وقته که تو هم می تونی عاشق شی....آ ره تو! تعجب نکن ! .... تو مگه کمتر از این دو تا خط موازی هستی !؟
برات آرزو می کنم همیشه عاشق باشی...
اما عاشق چیزی و کسی که لایق وجود قشنگت باشه

خدایا با من حرف بزن

 

کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق  آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدیگریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.

او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.

جعبه های سیاه و طلایی (داستانک ها)


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 
منبع: ایمان