داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

پرستار فرنگی٬ نِرس*

"پسرم٬ جدول حل می کنی؟"

"بله٬‌پدر!"

"بخون با هم حلش کنیم."

از کودکی پدر را علاقمند به حل جدول دیده بود. خود نیز به آن علاقه داشت.

"چشم. پرستار فرنگی٬ سه حرفیه."

می دانست که پدر فورا جواب آن را می دهد.

"پرستار فرنگی؟ گفتی سه حرفیه؟"

"بله."

"هوم... نمی دونم..."

"نمی دونین؟" با خود اندیشید: ولی من جواب این سٶال را از خود شما یاد گرفتم. بچه که بودم٬ کنارتون می نشستم و با هم جدول حل می کردیم. یادتون نیست که یکی از همان روزها رسیدیم به سٶال پرستار فرنگی و شما با اطمینان گفتید: بنویس نرس! و من اولین بار این کلمه را از زبان شما شنیدم و به خاطر سپردم. بعدها که در مدرسه٬ دوباره این کلمه  را در کلاس زبان انگلیسی دیدم٬ چه اشتیاقی درون خود حس کردم: من این کلمه را خیلی وقت پیش بلد بودم!

"بعدی رو بخون پسر!"

 

* nurse

-----------------------

داستانک های دیگر من را در وبلاگ طلوع چشمان تو بخوانید

ثروت

مرد ثروتمند و باتقوایی که در حال مرگ بود از خدا خواست تا ثروت و گنجینه خود را به بهشت بیاورد. خدا هم چون مرد ثروتش را از راه حلال درآورده بود و به مستمندان هم کمک کرده بود؛ قبول کرد.

مرد ثروتمند به خدمتکاران خود دستور داد تا چمدانی را پر از طلا کنند و داخل تابوتش بگذارند.

ساعاتی بعد مرد از دنیا رفت و در آن دنیا همراه چمدان به دروازه بهشت رسید. فرشته مأمور در بهشت به او گفت:« ورود با چمدان ممنوع است.» مرد به او گفت که با اجازه خداوند این چمدان را با خود آورده است. فرشته قبول کرد و پرسید:« داخل چمدان چه آورده ای؟» مرد چمدان را باز کرد. فرشته با حیرت گفت:« سنگ فرش خیابان؟!»

فرشته در بهشت را باز کرد. بهشت شهری بود با دیوارهایی از زمرد، خانه های از سنگ یاقوت با درهایی از لعل سرخ، درختانی زیبا که مرواریدهای قشنگی از آن آویزان بودند و سنگ فرش خیایان ها همه از طلای ناب!

گرسنگی

-- طفلک بیچاره ! معلوم نبیست از گرسنگی مرده یا از سرما !

-- حتماً یکی از این بچه های گدا گشنه خیابونیه که از دست مامورها دررفته .

×× دومی جمله اش رابا چنان لحنی ادا کرد که گویا در مورد موجودی غیر انسان حرف میزند ، گویا کسی داستان دخترک کبریت فروش را برایش تعریف نکرده بود . ××

 

------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

برف

 

 

۱- چشمامو که باز کردم مامانو دیدم. خندید و گفت: دخترم! پاشو ببین چه برفی اومده. بابا داره تو حیاط آدم برفی درست می کنه. بیا از پشت پنجره نیگاش کنیم.

۲- با صدای رادیو از خواب بیدار شدم. یه نفر گفت: تقویم تاریخ ... مامان صدامون کرد. صداش خوشحال بود: بچه ها برف اومده. مدرسه تعطیله. مثل فشنگ از رختخواب پریدم بیرون. خط کش پلاستیکی رو برداشتم و رفتم تو حیاط. خط کشو از طرف صفرش فرو کردم تو برف. بیست سانت برف اومده بود.

۳- مامان فریاد زد: یه کلاه بذار سرت کله ات می چاد. گفتم: باشه ولی یادم رفت. دوربین به دست رفتم تو حیاط شکار بلورهای برف. آخ! کاش لنز ماکرو داشتم.

۴- برف امسال و دیگه نباید از دست بدم. دلم می خواد تو همه خیابونای شهر ول بگردم.

 

 

دعا

 

 

تا حالا شده وقتی از تاکسی پیاده می شی راننده بقیه پولتو اسکناس پاره بده؟ یا مثلا کرایه زیاد بگیره؟ میدونم. شده. حتما خیلی ام سوختی. اما مطمئنم نشده که بگی الهی تصادف کنی یا مثلا ضربه مغزی بشی بعدم طرف یهو جلو چشمات بیفته و الکی بمیره.

دیروز عصر یه راننده زیاد ازم پول گرفت. خیلی حرصم گرفت تو دلم گفتم: ایشالا دو قدم جلوتر تصادف کنی. بعد ایستادم به تماشا. تاکسی ده، بیست، پنجاه قدم وتا جایی که می دیدمش رفت وهیچیش نشد. وقتی رسیدم خونه فکر کردم خوبه خدا زیادم ما رو تحویل نمی گیره. تصور کن همه دعا های احمقانه این روزامون مستجاب می شد. 

 

 

شکار

دقت کن گلوله به سرش نخوره. حیفه. سرش جون می‌ده واسه دیوار اتاق پذیرایی. گفتم: نگران نباش دفعه اولم که نیست. قوچ زیر تخته‌سنگ آرام ایستاده بود. از داخل دوربین اسلحه براندازش کردم. نر بالغی بود. در امتداد شاخ های بلندش لابه‌لای تخته سنگ‌ها شقایق کوچکی دیده می‌شد. گلبرگ‌های سرخ گل در میان آن همه سنگ تیره جلوه با شکوهی داشت. دوربین اسلحه را روی گل متمرکز کردم. شگفت انگیز بود. چطور توانسته بود از میان این سنگ های سخت ساقه نازکش را عبور دهد. صدای دوستم تمرکزم را بر هم زد:حواست کجاست؟ فرار کرد. پای تخته سنگ را نگاه کردم. قوچ رفته بود. برای اینکه تقصیر را گردن تفنگ بیندازم گفتم: بازم گیر کرد. دیگه این تفنگ تفنگ نمی‌شه. خنده معنی داری کرد و گفت: دیگه این شکارچی، شکارچی نمی‌شه!  اسلحه را زمین گذاشتم و دوربینم را برداشتم. عکس گل را برای دیوار اتاق پذیرایی می‌خواستم. 


پی‌نوشت
بر اساس خاطره‌ی یکی از دوست‌داران طبیعت 

بارون

 

 

دست هاش رو توی جیبش فرو برده بود و در حالی که سرش رو تا توی یقه پایین اورده بود با قدم های بلند و سریع از گوشه پیاده رو حرکت می کرد. بارون می بارید. نه از اون بارونا که چتر بگیری دستت زیرش قدم بزنی. نه. می گفتی دیگه آسمون با رعد برق بعدی می ترکه. هوای ابری رو جدی نگرفته بود و حالا هم مدام با خودش غر می زد. دیگه از خیر رد شدن از زیر طاقیا و قرنیزا گذشته بود اما هنوز مراقب بود پاش تو چاله ها نره. گاهی جست میزد و از چاله ها می پرید.گاهی از روی یه خط باریک که دو طرفش و آب گرفته بود، لی لی میکرد. پنجره های کانال آب بد ترین قسمتش بود. آب با بوی بد و توده های آشغال، وسط راه و بند آورده بود.که دیگه اون قسمتا رو باید دور میزد. وگر نه باید دل و به دریا می زد و کفشاش و به لجن.

تا خونه راهی نمونده بود اما خوشحال می شد اگه یه ماشین گیرش می اومد. یهو چشمش به یه تاکسی افتاد که سرعتش و کم کرده بود. از تو همون پیاده رو با دست، اشاره کرد و داد زد: مستقیم. شیشه ماشین بالا بود. با این حال راننده ایستاد. از خوشحالی دست و پا شو گم کرد. با یه قدم بلند به سمت خیابون خیز برداشت و درست لحظه آخر . . . چلپ ! ! !  تا زانو فرو رفت توی جوی آب.

 

 

آدامس

 

 

بعد از ظهر داغ تابستون بود. پسرک تک و تنها توی کوچه پرسه می زد. جز بغ بغوی گاه و بی گاه یاکریم و صدای وزوز کولر سرویس نشده یکی از همسایه ها هیچ صدایی نمیومد. پسرک بدون هم بازی حوصله اش سر رفته بود. کلافه از گرما به دیوار آجری تکیه داده بود و آدامس بادکنکی می جوید.هر از گاهی آدامس و باد می کردو بعد اون رو هف می کشید توی دهنش و دوباره می جوید و دوباره... صورتش عرق کرده بود و پیراهنش به تنش چسبیده بود اما اهمیتی نمی داد و همچنان می جوید.

پااااااااااااااااااااخ. تسمه کولر...

 چشمان پسرک گشاد شده بود وتکه های آدامس به صورتش چسبیده بودن.

 

 

سلام

سلام به همه دوستان.

نمی دانم چه شده که همه دوستان داستانک نویس ازین وبلاگ یکبارگی غایب شده اند و کسی هم داستانکی نمی نویسد.

من هم روزانه از دیدن همان داستانک های نوشته خودم بر صفحه اول خسته شده ام.

تشکر... ابتهاج

Http://ebtihaj-economics.blogsky.com

 

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند