داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

نویسنده ی گمنام

 

 

یک روان نویس، دیوان حافظ جیبی، موهای سپید و چند هزار تومان بدهی؛ ارثیه پدری من!

 

 http://golaab.blogsky.com

 

درس اول

 

 

پرسید: رودکی رو می شناسی؟

گفتم: آره!

گفت: کی بوده؟

گفتم: خوب، شاعر بوده دیگه!

گفت: دیگه، ازش چی می دونی؟

هیچ چیز دیگه ای نمی دونستم!

پرسید: فردوسی رو چی؟

گفتم: آره بابا!!!

گفت: حتما فقط اسم فردوسی رو بلدی!؟... می تونی یه بیت از شاهنامه رو بخونی؟

گوشام قرمز شدن... نمی تونستم!!!

گفت: مولوی رو چطور؟...  حافظ؟...

کاملا غافلگیر شده بودم.

 

http://golaab.blogsky.com

 

 

ایست گاه

 

 

هنوز به ایستگاه نرسیده بودم که آخرین قطار حرکت کرد. تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که برای مسافرا دست تکون بدم. از روزی که از اون قطار جاموندم، سالها گذشته و من حالا توی ایستگاه متروک قطار زندگی می کنم.

 

 

از بچگی ات ام همین جوری بودی

از بچگی همیشه می دانست که باید، چند قدمی عقب تر از مادرش راه برود
یعنی شنیده بود و می دانست کار خوبی ست و خودش هم این جوری بیشتر دوست داشت
.
.
.
مادرش لحظه ای مکث کرد ،سر برگرداند و به آرامی گفت
جوونم بود،جوونای قدیم!مادر تو چرا همیشه از من پیرزن عقب می مونی؟از بچگی ات ام همین جوری بودی
همیشه باید برمی گشتم،عقب و نیگا می کردم تا بفهمم کجایی!
.
.
.
از ته دل خندید وپیرزن مات و مبهوت همچنان نگاهش می کرد

شادی

 

 

با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید .

پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد .

از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

همیشه تو همه مراسمهای ختم و عزا شرکت میکرد.همیشه زیر تابوت رو می گرفت.اما حالا کسی نیست زیر تابوتش  رو بگیره.حالا دیگه کی برای گدای محله مراسم بگیره.

خستگی ناپذیر

حسابی خسته و بی رمق شده بود.عرق از سرو صورتش می ریخت. پشت سرش رو یه نگاهی کرد .تا حالا اینقدر از کوه بالا نیامده بود.آفتاب وسط آسمون رسیده بود.گرم وسوزان.ولی اون تصمیمشو گرفته بود.آخه میخواست به قولی که داده بودعمل کنه.خستگی اش که در رفت باز راهش رو ادامه داد.دوباره شروع کرد به بالا رفتن.اون از بچگی عاشق کوه و صخره بود.اینکار تو خانواده اش موروثی بود.وقتی به بالای قله رسید دیگه هوا تاریک شده بود.خدا رو شکر کرد.اون به بچه ها قول داده بود اگه برسه بالای قله یه سورپرایز عالی براشون بیاره .از بالای میز یه نگاه به پایین انداخت و فریادی از خوشحالی کشید.روی میز ظرف بزرگی از نان بود.یه سورپرایز عالی برای بچه مورچه ها.

آرزوی بزرگ

همیشه از بچگی دوست داشت سوار بنز آخرین مدل بشه.آرزو داشت یه روزی صاحب یدونه آخرین مدلش بشه.با خودش می گفت بزرک که بشم اینقدر کار می کنم   پولدارمیبشم تابه آرزوم برسم.بالاخره به آرزوش رسید.23 سال و 9 روز بعد ساعت 6 صبح یه روز زمستان یه بنز الگانس وارد محوطه اجرای احکام میشه.اون با قاچاق هرویین به آرزوش رسید.حتی برای 19 دقیقه و 30 ثانیه.

مثل پروانه

 

 

گفتم: من خیلی حساسم؛ درست مثل لاک پشت! اگه بخوره پشت لاکم، می رم تو خودم. اونوقت خیلی طول می کشه از لاکم بیام بیرون!

گفت: خیلی زحمت می کشی!!! اگه راست می گی مثل کرم های پشمالوی زشتی باش که وقتی از پیله شون میان بیرون، از قیافه شون معلومه که بیکار نخوابیده بودن.

 

http://golaab.blogsky.com

 

در باره داستانک

 

 

پیشنهاد می کنم این مقاله رو بخونید.

http://www.aftab.ir/articles/art_culture/literature_verse/c5c1187444993p1.php

 

اس ام اس

 

 

تو صفحهء نوشتن پیام، تایپ کرد: (( تازگیا زنگت رو عوض کردم و روی شماره ات،زنگ عمومی گوشیم رو گذاشتم. می خوام ازین به بعد هر غریبه ای که بهم زنگ زد، الکی دلم رو خوش کنم؛ شاید تو پشت خط باشی! ))

گوشی پیغام داد که تعداد کلمات بیشتر از یه پیام شده. نوشته ش رو پاک کرد و کوتاه تر نوشت: (( برای من عاشقانه ترین تصنیف ها،‌ هیچ فرقی ندارن با صدای زنگ تلفنی که شاید تو پشت خطش باشی! ))

 

 http://golaab.blogsky.com

 

من و قلک

 

بابا پول تو جیبی ام رو که می داد ، مامان می گفت : بنداز تو قلک

هرروز شکم قلک از پول سر و صدا می کرد و شکم من از بی پولی .

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://www.happali.blogsky.com

صداقت

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: ? پس گیاه تو کو؟? پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:? این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.?
پادشاه ادامه داد: ? مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.?

انتظار

 از همان لحظه ای که مرد خانه را ترک کرد و سر کار رفت ، زن دست بکار شد .

لباس های مرد را تمیز و اتو کرد ، خانه را آراست ، غذای مورد علاقه مرد را پخت و بعد بهترین لباسش را که مرد دوست داشت پوشید و به انتظار مرد نشست .

شب ، وقتی که مرد به خانه برگشت ، خسته بود !

زن بدون آنکه به مرد نگاهی بکند و حرفی بزند سفره شام را پهن کرد .

مرد با خودش گفت : اصلا حوصله مرا ندارد !! با یک لقمه غذا می خواهد دهانم را ببندد ،
و بی آنکه نگاه منتظر زن را ببیند رفت و خوابید .

و زن در حالی که همه شور و نشاط خود را با سفره شام جمع می کرد صبورانه به انتظار بیدار شدم مرد نشست تا بار دیگر سفره را بگسترد .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

کاشف

 

 

با خودش شمرد؛ ((یک، دو، سه، چار، پنج، شیش، هف، هش، نه، ده.)) بعد دستای کوچیکشو توی هوا نگه داشت و گفت: ((مامان! بقیه شو چه جوری بشمرم؟)) و در کمتر از یه لحظه درست مثل یه دانشمند که انگار چیز خیلی مهمی رو کشف کرده، چشماش برق زد و جوراباش رو درآورد.