پسرم! قربون قدت بشم؛ بیا این پرده رو وصل کن...
پسر گلم! دستت می رسه، این چمدون رو بذار بالای کمد...
پسرم رشیده؛ الان میاد بالای کابینت رو برای مامانش تمیز می کنه...
واااا بازم که ولو شدی جلوی تلویزیون! لنگای دراز تو از وسط اطاق جمع کن!
مرد سیگارش را توی زیرسیگاری له کرد .
خودکارش را به دست گرفت و دوباره بالای کاغذ سفید نوشت : یک قصه عاشقانه .
--------------------------------------------------------------------------------------
بعد از هفتهها از مأموریت برگشت. در آپارتمان را که باز کرد، چراغ راهرو اتوماتیک روشن شد. دستنوشتهی همسرش را روی ْآینه دید:
«مایکرو تازه تعمیر شده، ماشین ظرفشویی هم خریدهام. هماهنگ کردهام مستخدم هفتهای یکبار برای شستن ظرفها و لباسها بیاید. (خودش کلید آپاتمان را دارد).
«با شرکت خدماتی قرارداد بستهام هر شش ماه لولهکشی و پنجرههای بیرونی را چک کنند.
«درخواست طلاق را برایت ایمیل کردهام، جاهای خالیاش را پر کن و برای وکیلم فوروارد کن. همهچیز مرتب و منظم است.
«راستی! اتوماسیون در مورد بچهها جواب نمیدهد، گذاشتمشان مدرسه شبانهروزی.
موفقباشی ـ همسرت»
از دور می دیدمشان. جفت، جفت سوار کشتی می شدند. و من؛ از مغرب، گردن کشان و به خود پیچان هر لحظه به مشرق نزدیکتر می شدم.
پیرمرد، روی عرشه ایستاده بود؛ روبرو و چشم در چشم من. آنقدر نزدیک شده بودم که حلقه های اشک را در چشمهایش می دیدم. خواهشی غریب از نگاهش زبانه می کشید و طنینش در هزارتو هایم تا بی نهایت تکرار می شد: (( فقط یک روز دیگر مهلت بده!... ))
بی اختیار، راهم را به سمت جنوب کج کردم.
یک شب پس از اولین خودکشی نافرجامم درحالیکه هنوز روحم از دیازپام سبکتر از حد معمول بود به پیشنهاد دکتر معالجم به تجریش رفتیم و در هوای یازده درجه زیر صفر به ماشینهایمان تکیه دادیم و با چنگالهای یکبار مصرف لبوی داغ خوردیم. آقای دکتر از خاطرات جوانیاش تعریف میکرد و میخندیدیم.
گفتم: چرا پکری؟ گفت: ای بابا! قدر ما رو که نمیدونن. بعد از ۱۵ سال خدمت ما رو فرستادن تو این زیرزمین.
گفتم: خب چه عیبی داره، تازه الآن که تابستونه اینجا خنکتره. گفت: این مهم نیست. یه جوجهمهندس لیسانسه رو کردهاند رئیس ماها.
گفتم: خب چه عیبی داره، خودت میگی «مهندس». بالاخره کار شما هم که فنییه . . .
پرید وسط حرفم و گفت: بابا اینا مهم نیست، مهم اینه که رئیس جدید زنه! زن!
سیر که شدم گفتم: باز هم که کتلتهات مغزپخت نشده بود.
مامان گفت: آدم شکمش که سیر باشه و یه سقف بالای سرش . . .
بابام پرید تو حرفش: آره اگه شکمت سیر باشه و یه جای خواب داشته باشی اون وقته که یه همخواب میخوای.
مامان بهش چشم غره رفت.
چترمو باز کردم و کنار خیابون ایستادم. با اون همه لباسی که تنم بود فقط دماغم از سوز هوا برام خبر میآورد.
یه ماشین از دور چراغ داد و نزدیک که شد بوق زد و جلوی پام ترمز کرد. مسافرکش نبود من هم مسیر نگفتم، در جلو را باز کردم و سوار شدم.
.
.
.
دلم میخواد برگردم خونه. سرما هم نتونسته گرسنگی رو از یادم ببره. خیابون خلوت است، یه مشتری هم نداشتم. سگ تو این هوا بیرون نمیاد.
یاد حرف اون روز مامان میافتم، راستی چی میخواست بگه؟
از هر موجودی که فکرشو بکنی 2 تا پیدا می شد
از هر حشره یی
از هر خزنده یی
درنده یی
پرنده یی
حتی انسان
ولی بیشتر از دو تا ، خیلی بیشتر
خیلی ها منتظر بودن تا عزیزاشون بیان و سوار بشن
ولی انتظارشون بیهوده بود
مثل ناخدای کشتی
--------------------------------------------------------------------------------------
تقدیم به نرگس
یک روز آدم فضایی های مونث دور هم جمع شدند تا تکلیفشون رو با آدم فضایی های مذکر روشن کنند. بعد از کلی بحث و رایزنی یک راه حل مشترک پیدا کردند. اون هم این که در مورد حقوقشون یک نامه سرگشاده بنویسند برای یک مرجع ذی صلاح!
اما اون ها برای ارسال نامه یک مشکل کوچولو داشتند؛ نه این که فکر کنید مرجع ذی صلاحی برای بررسی نامه، وجود نداشت. نه!!! مشکل اصلی این بود که طبق قوانین مدنی، آدم فضایی های مونث اصلا اجازه خریدن تمبر رو نداشتند.
اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. میترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خشخش لباس. اگر صدایی بود حتماً میشنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیکتر میشه. میترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمیدونستم با چی مواجه میشم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند میرفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصلهش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.
سایهام بود که از فاصلهی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاهتر میشد و حالا هم جلوتر از من میرفت.
اول یه ابروش رو داد بالا! بعد انگار که عصا قورت داده باشه، کمرش رو صاف کرد و دست به سینه نشست. و بالاخره با یه لحن حکیمانه و صدای بم گفت:
(( جماعت نادان! ))
اونوقت با یه سرفه گلوش رو صاف کرد و حس کرد که از بقیه بیشتر می فهمه.
چهاردهمین سالگرد عروسی وقتی از سر کار برگشت که همهی گلفروشیها تعطیل شده بود.
با خودش فکر کرد از گلهای باغچه حیاط یه دستهگل رز درست کنه که همه گلهاش یکرنگ باشه.
خودش رزهای بنفش رو دوست داشت و همسرش رزهای صورتی.
با خودش فکر کرد که چهاردهتا رز صورتی بچینه.
وقتی به خانه رسید دید یه نفر همهی گلهای بنفش باغچه رو چیده.
4 تا دیگه مونده بود
اولیش رو در آورد و آتش زد ،
به شعله زرد رنگ خیره شد و ……
شعله از هیبت آمدن مردی سرفرو داد و خاموش شد .
مرد : پاشو پاشو ، این مسخره بازی ها مال کارتون هاست !!
دخترک هراسان به مرد خیره شد
مرد : هرکی از راه می رسه میخواد اینجا بساط گداییش رو راه بندازه
( با حالت پرخاش ) بهت می گم پاشو .
دخترک برخاست و بی رمق دنبال جایی برای دیدن ۳ رویا باقی مانده گشت.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
برق شوق را توی چشمهای پسرک میشد دید.
توی سکوت غار صدای ضربان قلب خودش را میشنید.
چراغ را برداشت و چندبار دستش را روی آن کشید.
کمی صبر کرد. اما اتفاقی نیافتاد.
مجددا دستش را روی چراغ مالید. اینبار محکمتر از قبل.
صدای غول در فضای غار پیچید: «بیخودی زحمت نکش، من ترجیح میدم تا ابد این تو بمونم تا اینکه بیام بیرون و آرزوهای احمقانه شما آدمها رو برآورده کنم»
ایستاده بودم پیش پاش؛ نگاهم افتاده بود توی شیارها و نمیتوانستم اسمش را بخوانم. چشمهام راهِ رفته را برمیگشت و گیر میکرد. میترسیدم که این اسمِ هرکسی باشد. اسم هرکسی چندتا ازین شیارهای پُر لِفت و لعابِ نستعلیقی دارد. جز خودم که اگر بروم دیگر نیستم که روی سنگ قبر را بخوانم.
ـ اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد!
آبی از سر سنگ ریخته شد و دستی رویش کشیده شد. یک دور دیگر ریخت و دست کشید. هنوز گیجِ شلپ شولوپ آب، چشمهام دو دو میزد که عکس پنج نفر را توی قبر دیدم: مادرم، برادرم، عمو، عمه و... خودم که پایین قبر به خودم زل زده بودم. میگفتند اگر میخواهی مُرده تو را ببیند باید پایین سنگ قبر بایستی.
سرم را بالا آوردم. سروصدا هجوم آورد. طبیعی بود. عصر پنجشنبه بود. یک آشنا دستپاچه گفت: «خدا بیامرزه بابا رو!»
ـ سلامت باشید. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!