آقای معتقد، معتقد بود که همسرش باید مودب، تحصیلکرده، خوشاخلاق، نجیب، خانهدار، خانوادهدار، اجتماعی، باگذشت، زیبا، خوشقامت، مقتصد، باسلیقه، فداکار، مهربان، صادق، بشاش، متین، صبور، باپشتکار، مصمم، نکتهسنج، آدابدان و قانع باشد.
آقای معتقد میخواست آشپزی و خیاطی همسرش به حد کمال، موهایش بلند و انگشتانش ظریف و چشمانش نافذ و لبخندش همیشه روی لبانش نیمهپیدا باشد.
آقای معتقد شرایط دیگری را هم مدنظر داشت که اجل مهلتش نداد آنها را لیست کند.
-- این خانم با شما چه نسبتی دارن ؟
** از دوستان هستند ...
-- چه جالب ! پرویی تا به این حد ؟ زود از ماشین پیاده شین ،
شما باز داشت هستین ، همراه من بیاین کلانتری ...
** به چه جرمی ؟
-- جرمش به تو مربوط نیست ، دادگاه در مورد شما تصمیم می گیره
البته بعد از اینکه فرستادمتون پزشکی قانونی و پدر و مادراتون رو
کشیدم به پاسگاه ، تو محله من کارای خلاف و منکراتی می کنین ؟!
** خب ! می دونم که شما هم انجام وظیفه می کنین ،
من الان باید چی کار کنم ؟
-- کارت ماشین و شناسایی خودت واون دختره رو بده .
** چند لحظه اجازه بدین ...
این هم گواهینامه و کارت ماشین ، البته قابل شما رو نداره ،
بیشتر از این همراهم نیست دفعه بعد جبران می کنم .
-- ای بابا ، اختیار دارین !
فرمودین این خانم خواهرتون هستن دیگه .
خب مشکلی نیست ، ببخشید مزاحمتون شدم ، بازهم بیایین این ورا
بی تفاوت به ظرف های داخل ظرفشویی نگاه کرد و سعی کرد به جوراب های بدبوی مرد فکر نکند. نگاهش به روزنامهء روی میز افتاد: ((قانون مصوب مجلس در مورد چند همسری مردان...)) روزنامه را برگرداند.
کتابی خاک گرفته را از کتابخانه برداشت: ((تاریخ پارتیان)) و بی هدف باز کرد: ((...ملکه موزا، تشنه قدرت، پادشاهی فرهادـ پسر را در مرگ فرهادـ پدر، محقق می دید. زیرا هرگز، قدرت را منحصرا در اختیار خود تصور نمی کرد... بدین ترتیب توطعه قتل فرهاد چهارم را به انجام رسانید...))
با پوزخند، کتاب را بست و فکر کرد: ((رویای قدرت با واسطه؟! راستی، چرا در آفریقا شیرهای ماده شکار می کنند ولی لذیذترین قسمت شکار را شیر های نر می خورند؟))
به دنیا که اومدم، مسألهی زندگی، زنده بودن بود.
بزرگتر که شدم مسألهی زندگی، دوست داشته شدن بود.
بازهم که بزرگتر شدم، مسألهی زندگی، عشق بود.
بعد از آن روزی رسید که مسألهی زندگی، نان بود.
و سالها گذشت . . .
تا وقتی که پیر شدم، مسألهی زندگی زنده ماندن بود . . .
دیگه رمقی نداشتم ، حتماْ باید تزریق می کردم
تمام استخونام درد می کرد .
یاد اولین روزی افتادم که با خنده پک به سیگار دوستم زدم .
یاد اولین روزی افتادم که سیگار جواب نداد و بجاش ...
یاد اولین روزی افتادم که صدای خنده دخترم تمام وجودم روشاد کرد .
یاد اولین روزی افتادم که تصمیم گرفتم برای همیشه ترک کنم .
یاد اون روزی افتادم که برای مواد گردنبند طلای ظریف دخترم رو ...
یاد اون روزی افتادم که زنم منو از خونه بیرون کرد
دخترم چه گریه ای می کرد .
دیگه طاقت نداشتم ...
شترمرغ روی تخت دراز کشیده بود و جزئیات بیماری چند شخصیتیش رو برای روانکاو توضیح می داد:
... بالاخره من کی ام؟ مرغ ام؛ پرنده؟ شترم؛ باربر؟ نه به خدا؛ من اصلا یه چیز دیگه ام. حالا اگه اینو بگم همه چپ چپ نیگام می کنن که یارو رو باش. فکر کرده ما هالوییم...
چیه؟ چرا چپ چپ نیگا می کنی؟
روانکاو با بی حوصله گی سرش رو خاروند و گفت: پسر جان تو بیماری وسواس و بدگمانی داری، نه چند شخصیتی. این قدر هم به فکر تجزیه تحلیل اسمت نباش. کسی هم چپ چپ نیگا نکرد؛ سرت رو بنداز پایین زندگیت رو بکن.
دو روز بعد از اینکه جسد خانم پندلتون در یکی از اتاقهای گراند هتل پیدا شد،دکتر واتسون از شرلوکهلمز پرسید:«هنوز نتونستی بفهمی که قاتل کیه؟» هلمز جواب داد: «تقریبا مطمئنم که قتل کار اون کارآگاه قدکوتاه بلژیکیه. بین مسافرهای هتل، هرکول پوارو تنها کسی که میتونسته چنین نقشه دقیقی طراحی کنه»
همان موقع هستینگز سوال مشابهی را از پوارو پرسیده بود و پوارو داشت توضیح میداد:«برای اینکه راز یک قتل هرگز فاش نشه، بهترین راه اینه که قاتل خودش مامور کشف جرم باشه. دقت کردی آقای هلمز با چه عجلهای خودش رو داوطلب پیگیری این پرونده کرد؟ متوجه نگاههای تردیدآمیزش به ما شدی؟ اون نگران که ما به رازش پی ببریم»
در لابی هتل مهمانها سرگرم شرطبندی روی این موضوع بودند که معمای قتل توسط چه کسی حل میشود. شرلوک هلمز یا هرکول پوارو؟ و اینقدر سرگرم این بحث بودند که متوجه نشدند نظافتچی هتل با ساکی که در دستش بود به سرعت هتل را ترک کرد.
توضیح راجع به این داستانک:
این داستانک حدود ۱۶۰ کلمه شده. فکر می کنم احتیاج به کوتاه تر شدن داره. نظر شما چیه؟
دیگه چیزی ته جیبش نمونده بود . با خودش گفت :
این بار دیگه دفعه آخره ، خدا خودت کمکم کن که برنده بشم
ولی بازهم ...
همه چیز رو از دست داده بود ، حتی سر کفش هاش هم قمار کرده بود .
وسوسه قمار بازهم قلقلکش می داد .
ناگهان برق شادی تو چشم هاش دیده شد .
نگاه ولع آمیزی به تنها دارایی که داشت انداخت .
دخترک بیچاره یک لحظه احساس غریبی کرد .
این دفعه از نگاه باباش خیلی می ترسید .
توی راهپله و دور از چشمهای مادرم که در آرزوی اولین نوه دودو میزد، بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: «بی سر خر! منم مشکل دارم!» نفساش را بیرون داد، دستهاش را دور گردنم انداخت و گفت: «مرسی! مرسی که توی این مشکل هم منو تنها نذاشتی!»
هر روز صبح جلوی آینه میایستاد و از پشتِ کفِ خمیر دندان و موییهای مسواک بیست بار تکرار میکرد: «من رئیس اداره میشوم!» وقتی سر ماه از سر پستش تکان هم نخورد به کتاب مراجعه کرد و با دستهای لرزان کتاب را ورق زد و ورق زد تا ناگهان به این جملات جادویی رسید که فراموششان کرده بود: «درونتان را از نفرت خالی کنید و به تمام مردم دنیا عشق بورزید.» جلوی آینه رفت تا ذکر جدیدش را تمرین کند. کاغذ قبلی را برداشت و کاغذ جدید را گوشهی آینهی دستشویی فرو کرد. یکبار از نظر گذراند: «من همهی مردم دنیا را دوست دارم و برای رسیدن آنها به آرزوهایشان دعا میکنم.» چند دقیقه ساکت ایستاد و نگاه کرد. کاغذ را برداشت، پاره کرد و توی سطل آشغال کنار پایش ریخت.
از در که وارد شد پاهاش رو روی پادری ضدباکتری کشید و با اخمهای درهم به سمت اتاقش حرکت کرد. اتاق شماره نود و شش هزار و چهارصد و هفده.
با خودش فکر کرد: من خیلی معمولی ام؛ یه کار گر ساده!
اون روز حقیقت تلخی رو فهمیده بود؛ یه زنبور کارگر نمی تونه ملکه بشه!
یه تو سری دیگه ......
(صدای خنده تماشاچی ها)
چندتا معلق تو هوا و یه زمین خوردن حسابی !!
(و باز هم صدای خنده بلند تماشاچی ها)
کسی صدای آخ گفتن دلقک رو زیر اون ماسک مسخره نمی شنید .
مردم از ته دل می خندیدند
دلقک از ته دل اشک می ریخت .
-----------------------------------------------
چشمهای سیندرلا پر از اشک بود و بیصدا گریه میکرد. پسر پادشاه همینطور که با عصبانیت دور تا دور اتاق را طی میکرد با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:
«همیشه تقصیر رو گردن من میانداختی. الان هم اگه گواهی دکتر نبود قبول نمیکردی که ایراد از توست. خوب نگاهش کن»
و برگه ای را که از عصبانیت مجاله کرده بود پرت کرد روی صورت سیندرلا.
«هزار بار گفتم دست به موشها نزن. مریضی میگیری. ولی گوشت بدهکار نبود. شاید هم از عوارض اون چوب جادوییه. همونی که همیشه پزش رو به خواهرات میدادی»
با عصبانیت نشست روی صندلی و با لحنی تحکم آمیز ادامه داد:«به هر حال پادشاه به یه پسر برای جانشینی احتیاج داره. فرقی هم نمیکنه که مادرش تو باشی یا آناستازیا یا گرزیلا*»
پی نوشت
* آناستازیا و گرزیلا خواهرهای بدجنس سیندرلا هستند
با سلام خدمت همگی،
این یادداشت رو بعد از یک مرخصی استعلاجی که به خودم دادم با ذهنی آرام و به دور از توهم توطئه مینویسم. اول از همه و قبل از هر توضیحی از نرگس خانم صمیمانه معذرت میخوام و امیدوارم منو بابت تندی و زبان مسخرهآلودم ببخشند. هیچ توجیهی برای اون حرفا ندارم بهجز اینکه کنترلم از دست رفته بود! بهقول آقای توکلی باید پوستکلفتتر از این حرفا باشم. البته همهی کسانی که از نزدیک منو میشناسن میدونن که آدم حساس و زودرنجی هستم. البته هیچوقت دلم نمیخواد اینطور جلوی دیگران این موضوع رو عنوان کنم چون تجربه بهم ثابت کرده اگر کسی یه بار با این اخلاق من روبرو بشه دیگه بساط شوخی و خنده رو جلوی من کنار میذاره و... .
چندمین زایمان دخترم بود، این یکی هم مثل بقیه مردنی و نارس بود، قدش اندازه یه کف دست ...
عمهخانم من رو کشید کنار و گفت: «من به تو میگم، تو هم به مادرش بگو، بچههای اینقدری معمولا زنده نمیمونن، اگر بمونن یه عمر بدبختی و مریضی و عقبموندگی دنبالشه . . .، خلاصه اینکه بگو به این یه تیکه گوشت، به جای بچهاش دل نبنده . . .»
الآن سیساله، یهسال درمیون، برای نوهام جشن تولد میگیریم. یه سال درمیون برای عمهخانم سالمرگ.