داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

نقشه

 

 

یه نقشه کشیدم، توپ! پنجاه بار پاکن‌ام رو انداختم زیر میز. هی رفتم پایین؛ هی اومدم بالا. معلم دیگه دیوونه شده بود. اما خوب، کافی نبود. باید یه فکر اساسی می کردم.

یه روز، همین جوری، الکی، یکی رو کتک زدم. بهش مشت می‌زدم جانانه. همچین که از دماغش، فیش فیش، خون فواره ‌زد.

از دفتر ناظم که بر‌گشتم، شنیدم پوریا داره می‌گه:(( بچه ها کی می‌تونه با سنگ بزنه اون شیشه رو بترکونه؟)) هیچی نگفتم. یواشکی یه سنگ برداشتم و ... شترق!

مامانم گفت:(( خوب پوریا بگه! تو چرا شکستی؟!)) منم فرداش، جلوی آبخوری یه مشت خاک ریختم تو دست پوریا. بی شعور، حواسش نبود؛ قورت قورت با آب خورد!

 دکتر گفت:((خانم! بچه‌تون مشکل بیش‌فعالی داره. البته جای نگرانی نیست. فقط برای درمانش، زمان لازمه.))

من که نفهمیدم منظور دکتر دقیقا چی بود. فقط می‌دونم نقشه‌ام گرفت؛ بالاخره از اون مدرسه لعنتی اخراجم کردند.

 

 

 http://golaab.blogsky.com 

 

حرام زاده

سرد بود .خیلی سرد . سردتر از همه ی سال هایی که کارتن خواب بود .همه ی محل می دانستند که حرام زاده است . و خودش هم می دانست . هیچ کس کار به او نمی داد و نه جا . وهیچ وقت به مسجد راهش نمی دادند . و همیشه می خواست بداند خدا چه شکلی است . سرد بود حتی سردتر از نگاه های تحقیرآمیز مردم محل . و حتی سردتر از وقتی که می خواست برود مسجد و خادم مسجد گفته بود: نجس برو بیرون . باید کاری می کرد.
**
از دیوار رفت بالا . آویزان شد و پرید توی حیاط . دستگیره را کشید .در باز بود .دو بخاری روشن بود و خیلی گرم . همه جا نور آبی بود . رد نور را دنبال کرد .لامپ آبی در محراب مسجد روشن بود . خیره شد . حتی پلک هم نزد . هیچ احساسی نداشت . انگار غرق شد در بی نهایت . او خدا را دید .
**
نزدیک اذان صبح است . خادم قفل در حیاط را باز می کند. لامپ آبی روشن نیست . بوی خوشی می آید .لامپ ها را روشن می کند .بوی خوش را دنبال می کند . کسی خوابیده است گوشه ی مسجد .با عصبانیت داد می زند .تکان نمی خورد. چند ضربه می زند تکان نمی خورد . بوی خوشی می آید . حرام زاده مرده است.
متیل

میخ آهنین در سنگ

مشاور: مگه نمی‌گی بی‌کار بود، معتاد بود، هرز هم می‌رفت، پس چرا زودتر ازش جدا نشدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که باباشونو دوست داشتن.

مشاور: پس چی شد که بالاخره جدا شدی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که بیشتر از اون سختی نکشن.

مشاور: حالا چرا بعد از این همه سال از طلاقت پشیمونی؟

زن: به خاطر بچه‌هام که تحقیر شدن، که این همه سال بی‌بابا بزرگ شدن.

مشاور: تو باید به خودت هم فکر کنی به این که چی  دوست داری، چی دوست نداری، چی اذیتت می‌کنه، برای داشتن یک زندگی سالم و رو به پیشرفت کمی خودخواهی لازمه.

ـ یعنی می‌گید اینجوری برای بچه‌هام هم بهتره؟

 

لبخند خشک مادر بزرگ

آفتاب سرد می تابیدبر سرو صورت پر چینش.نشسته بود در پیشتوی خانه‌ی کاه گلی‌اشان.حتی از گربه آتش گرفته خبری نبود.و کسی نبود هم سخنش شود.اگر هم بود حوصله نداشت.خانه‌شان بالاترین خانه ی ده بود.این چند سال خیلی خالی شده بود.جوان ها رفته بودند شهر و پیرمردها زیر خاک.گاهی نگاه می کرد پایین ورفت وآمد مردم ده را تماشا می کرد.و گاهی چشمش می‌افتاد به قبر مَردش.و شاید نمه اشکی جمع می‌شد در چشمانش. وسر بر می گرداند.این روزها حوصله نداشت.حتی نمی‌خواست فکر کند به مَردش.
*
زمستان بود.باران بود.سرد.همه جا گل بود.همه ی مردم ده آمده بودند.حتی آنها که رفته بودند شهر.صدای گریه بود بیشتر بچه ها گریه کرده بودند.مه بود.کسی آن پایین دولا شده بود و سنگ خواسته بود.بیرون آمده بود.صدای گریه بود.چند نفر با بیل گل ریخته بودند بر جسد بی‌جان مردش.هنوز باران بود ومه.
*
سرش را تکان داد.نمی خواست فکر کند به مردش.خواست بلند شود.نتوانست.درد بود در پاهایش.شبیه مورمور.لبخند زد.
*
زمستان است.آفتاب است.سرد است.مردم ده آمده اند حتی آنها که رفته اند شهر.صدای گریه است.کسی سنگ می‌خواهد. صورت بی جان را نگاه می کند.لبخند زده است.بیرون می آید.می گوید بریزید.خاک می‌ریزند روی لبخند خشک مادر بزرگ.
 متیل

مستقیم

زن: آقا مستقیم

راننده که خیلی وقت بود مستقیم را گم کرده بود، با خود گفت:" این بار می روم." پایش را روی ترمز گذاشت.زن سوار ماشین شد و ماشین به راه افتاد.

زن: من پول زیادی ندارم ولی در بست.

راننده آرام و ساکت به راه خود ادامه داد. زن حرف زد، او سکوت کرد. زن گفت، او گوش داد. زن خندید، او حتی پوزخندی هم نزد. زن کیفش را باز کرد و خودش را در آینه ای آراست، او لحظه ای هم به آینه ماشینش نگاه نکرد.

زن: حالا می توانی بپیچی.

ولی مرد مسیرش مستقیم بود.

زن گوشه ی خیابان: آقا مستقیم.

www.minifictions.blogfa.com

بدون عنوان

 

 دختر بیچاره دیگه طاقت نداشت !
  تمام اثاثیه خونه رو فروخته بود تا خرج دوا و دکتر مادرش رو بده
  البته حق هم داشت ، هیچ کس رو نداشت که کمکش کنه ، نه پدری ، نه برادری ....
  باید برای ادامه زندگی پول جور می کرد
  تصمیم رو گرفته بود !


  هوا تاریک شده بود ، خیلی پیاده رفت تا رسید به خیابون اصلی
  هنوز تردید داشت ، می ترسید ،اولی و دومی رد شدن ، هنوز ته دلش ...
  احساس شرم می کرد ، داشت با نجابتش کلنجار می رفت !
  ماشین سومی رسید و بوق زد ........

--------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

بند ۱۱

تبعید شده بود، در جزیره ای، به اسم تردید. زندانی که زندان بان های آن نمی دانستند جرم زندانی ها ی آن چیست... نمی دانستند چه کسی دزد است و چه کسی قاتل و یا چه کسی...؟ واین آن ها را خیلی آزارمی داد. روزی از فرط جنون به زندانی بند ۱۱ که فکر می کنم او بود حمله کردند.آن قدر او را زدند تا به جرمش اعتراف کند ولی او نگفت. از درد شکنجه به خواب رفت. خواب دید که آزاد شده است از زندان تردید... از بند ۱۱. از صدای برخورد خون به رگ هایش بیدار شد، باز در همان سلول لعنتی بود.گیسوانش را پشت گوش هایش انداخت، صدای خون و رگ آزارش می داد، میخ گوشه ی دیوار را برداشت و جمله ای که زندانی قبلی نیمه کاره رها کرده بود کامل کرد:
آنقدر دوستش دارم... آنقدر دوسش دارم که می خواهم با او یک دست منچ بازی کنم.

www.minifictions.blogfa.com

شاه

 

 

شاه بود و یک قلعهء خالی، بالای کوه قاف؛ در سکوت و تنهایی و بلندای اقتدارش.

یک روز، شاه، خمیازه کشید. دیگر می‌خواست به هیاهوی بندگان، بیاندیشد.

 

 

http://golaab.blogsky.com 

 

درخت

 

روزی که کنار خونه‌م اتوبان ساختند، کلی خوشحال بودم و به پسرخاله‌هام که تو کوچه‌های تنگ شهر زندگی می‌کردند یه عالمه فخر فروختم.
حتی وقتی صداگیرهای بتونی را جلو روم ساختند و باغچه رو از پیاده‌رو جدا کردند، بازم شب‌ها، می‌تونستم چراغای شهر رو بشمرم یا ماشین‌های شیکی رو که با سرعت از پیش چشمم می‌گذشتند.

 و سال‌ها گذشت . . .

الان چهارده بهاره که هیچ پسربچه‌ای از تنه‌ی سنگین من بالا نرفته و شاخه‌های منو به طمع چیدن چند دونه توت، تکون‌تکون نداده.

و من آرزو می‌کنم که ای کاش ساکن یه باغچه‌ی قدیمی، کنار یه دیوار آجری بودم . . .

 

بدون تیتر

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی چشمانم را بستم. و این بار در چشمانم نشستی، گریستی، گریستم. بازی کودکانیمان یادت هست؟ هر کس که می توانست چوب کبریت را آتش بزند بی آنکه ذره ای از آن نسوخته باقی نماند او برنده بود. و بازنده بازی همیشه من بودم با انگشتان تاول زده و سوخته. شاید عمدی در کار بود؛ آن وقت که انگشتانم لب هایت را می بوسید زندگی آغاز می شد.

شب به ستوه آمده بود، که تو آمدی، بنزین، کبریت، خودت را سوزاندی بی آنکه ذره ای نسوخته در بدنت به جای بگذاری. و باز هم من بازنده بازی؛ با وجودی سراسر سوخته و تاول زده.

و حال دیگرنه لبی، نه انگشتی ونه آغازی. من مانده ام با چوب کبریت های نیمه سوخته ام.

www.minifictions.blogfa.com

دروغ

 

 

نگاهش را دوخته بود به تلفن. ساعتها بود که انتظار می کشید. ناگهان صدای تلفن از جا پراند‌ش.

زنگ اول

دستش را به سمت گوشی برد... مکث کرد.

زنگ دوم

فکر کرد: (( جوابتو نمی دم؛ از فراموش کاری‌هات، خیلی دلخورم. )) دستش را روی گوشی نگه داشت.

زنگ سوم

(( باید گوشی رو بردارم. باید بگم که چقدر از بی‌توجهی‌ات عصبانی ام. ))

زنگ چهارم

(( حالا یه کم پشت خط بمون تا بفهمی انتظار کشیدن چه مزه‌ای داره. ))

زنگ پنجم

(( اصلا همه‌اش تقصیر من الاغه که این‌قدر دوستت دارم. ))

گوشی را برداشت: الو، سلام ... نه! خوبم، تو چطوری؟ ... نه! تو آشپز خونه بودم؛ دستم خیس بود. 

 

 

سبز سفید قرمز

ما 3 تا سال‌ها  با هم بودیم. سبز و سفید و قرمز. رنگهای دیگه هم بودند، اما ما سه تا همیشه کنار هم بودیم. با هم بودنمون شده بود یه آرمان، خیلی‌ها بهش غبطه می‌خوردند. و لی دیشب آمدند، همه لامپ‌های مهتابی را جمع کردند. کبابی برای همیشه تعطیل شد.

شهر عشق

 

نقشه رو ورق زد ، خیلی گشت ولی ....
اصلا نتونست پیداش کنه !
همون کسی که خیلی دوستش داشت توی اون شهر زندگی می کرد
ولی روی نقشه نبود !
باید دنبال یه نقشه دیگه می گشت که بتونه روش شهرعشق رو
پیدا کنه

برنده

 

 

بهش حمله شده بود؛ یک نفر از روبرو، یک نفر از پشت سر. شمشیرش رو بالا آورد؛ از ماهیچه های گره دار بازوش می‌فهمیدی که یک جنگجوی پر قدرته. دستش رو پایین آورد؛ حریف بخت‌برگشته از پا دراومده بود.

آهسته چند قدم بلند و سنگین به عقب برداشت. گرزش رو از کمر باز کرد، توی هوا چرخوند و به سینهء دومی کوبید؛ خون توی صورتش پاشید.

صدایی رو شنید که با هیجان می گفت: تو برنده شدی.

می‌تونستی لبخند رضایت رو توی صورت رنگ‌پریده‌ش ببینی وقتی کامپیوتر رو خاموش کرد و با دست‌های لاغرش، چرخ صندلی‌چرخ‌دار رو به حرکت درآورد.

 

 

http://golaab.blogsky.com

 

یک خبر ادبی

 

یک جسد دیگر برای دریافت مجوز خاکسپاری روانه‌ی وزارت ارشاد شد. مرحوم یا مرحومه که هویت او تاکنون ناشناس مانده است توسط انتشارات ققنوس صبح دیروز به وزارت ارشاد سپرده شد تا مراحل کفن و دفن او به صورت قانونی آغاز شود. روابط عمومی انتشارات ققنوس در مواجهه با سؤالات خبرنگار بخش حوادث ادبی روزنامه تنها به این پاسخ که «نویسنده بود دیگه!» کفایت کرد. خبرنگار ما همچنین از تجمع تعدادی از بستگان نویسنده‌ها و شاعران مرحوم جلوی درب اصلی وزارت ارشاد و ابراز نگرانی از وضعیت نگهداری اجساد خبر داد. برخی از آن‌ها با بیان این‌که بیش از یک سال از مرگ عزیزشان گذشته است اضافه کردند: «شغل آن‌ها آنقدر که برای وزارت ارشاد مهم است برای ما نیست. فقط مرده‌ی ما را بدهید.» در همین راستا وزیر ارشاد در مراسم رونمایی بزرگ‌ترین کتاب دنیا که به عرض سه متر و طول شش و نیم متر توسط جمعی از هنرمندان در پارک لاله ساخته شده است در بخشی از سخنانش در همین رابطه از سختی کار رسیدگی به اجساد برخی از نویسندگان گفت و گلایه کرد: «برخی از نویسندگان مخصوصاً می‌میرند تا روند اداری بخش سردخانه و صدور مجوز کفن و دفن وزارت ارشاد را مختل کنند.» وی با بیان اینکه ما در حال انجام وظایف خود هستیم اضافه کرد: «شیطنت نکنید!»      


می‌دونم طولانی‌تر از حد و حدود یک داستانک شده اما شاید بیشتر یک مطلب طنز باشه تا داستانک... نمی‌دونم!