داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانِ داستانک

 

 یکی بود یکی نبود 

 

یه از خدا بیخبری بود به اسم هپلی که واسه خودش همینطوری چرت و پرت مینوشت ٬ اونم کجا ؟ خب معلومه ٬ پیشه یه چند تا بیکار تر از خودش به اسم بلاگ اسکا.. ( امیدوارم منظور رو نفهمیده باشین ) 

 

خلاصه ٬ این هپلی قصه ما یه دفعه اومد بره تو بلاگش که دید اوه اوه ٬ چه دریم دارامی کرده بلاگ اسکای واسه نمایشگاه الکلامپ که غرفه داریم و ... 

 

این هپلی هم رفت تو غرفه بلاگ اسکای آب بخوره !! افتاد و دندونش شکست ٬ ۲ نفر گردن کلفت اونجا دست و پاشو بستن (شاه مسعود و سلطان مرتضی) و گفتن داریم یه وبلاگ گروهی میزنیم .  

این هپلی هم التماس کرد تروخدا منو هم راه بدین ٬ تروخدا ٬ منم میخوام و از این حرف ها 

 

خلاصه ٬ بالاخره هپلی دعوت شد به داستانک و شروع کرد به نوشتن همون چرت و پرت ها ٬ بگذریم از اینکه هیشکی هم از نوشته هاش خوشش نمیومد و الکی واسه اینکه دلش خوش باشه میومدن و میخوندن 

 

بعد از ۵۰ سال که هپلی میومد و میرفت چند تا دوست پیدا کرد  

این دوست ها بالاخره از بی معرفتی شاه و سلطان که الطاف بی شاعبه خودشون رو از داستانک دریغ کرده بودن جونشون به لب رسیده بود و طاقت شنیدن وعده وعید بیشتری نداشتن خودشون قرار گذاشتن که یه ملاقات مردمی تشکیل بدن واسه اینکه حداقل از ریخت و قیافه همدیگه خبردار بشن و بتونن توی نظراتشون تجدید نظر کنن 

بذار از همون لیستی که علی بهش علاقه داره شروع کنم و ببینیم کی میاد و کی نمیاد ، نظر بدیم 

--

مرتضی توکلی ملقب به پادشاه هم که اصلا آفتابی نمیشه که نکنه ما چترمون رو باز کنیم دفتر بلاگ اسکای بنظر من اگه قرار جای دیگه ای باشه غیر بلاگ اسکای ، میاد  

--

علی اشرفی هم که به دلش صابون زده بره شیراز ۱ هفته بخوره و بخوابه ٬ اگه بهش بگیم قرار افتاده تهران میترسم دچار پوچی عرفانی بشه ، ولی غیر از شیراز جای دیگه نمیاد  

--

هپلی هم که از اسمش معلومه ٬ هیشکی دعوتش نمیکنه ولی میاد  

--

آقا اشکان نیری هم که فکر نکنم اینجا سر بزنه و ما رو فراموش کرده  

--

نرگس نگو بلا بگو ٬ ۶ ماهه بقول خودش داره میگه تروخدا من میخوام بچه ها رو ببینم ولی کسی بهش گوش نمیده ! هرجا قرار بذارین اولین نفر نرگس میره(شرط میبندم)  

--

سعید آقایی هم حاضره بیاد تهران اونم واسه اینکه فقط و فقط یک وعده  غذا (توجه شود به فقط ۱ وعده) قراره خونه علی اینا مهمون باشه. شرط میبندم علی هم میشینه جلوش و چشم میدوزه به چشمش تا غذا از گلوش پائین نره ولی بنده خدا با این پشت کاری که داره حتما میاد  

--

سحر خانم هم که اصلا ما رو حساب نمیکنن ولی چون تازه بنایی خونشون تموم شده از خداشه که با همکاری شوهر ارجمندشان همه بچه ها رو دعوت کنه خونشون واسه افطاری ٬ تقریبا برای ۲۰ سال دیگه هم قراره خاطرات اون افطاری رو تو وبلاگ بنویسه ، اومدن و نیومدن ایشون رو از شوهر گرامشان بپرسید

--
ساما هم که گهگداری میاد و یه سری میزنه و من تا جایی که یادم میاد فقط در امر نویسندگی شرکت میکنند و در نظرات زیاد ردپایی ازشون نیست ( البته تا جایی که این مغز آلزایمری من یاری میکنه) فکر کنم نمیاد  

--

زهره هم که کم مینویسه ولی فکر کنم واسه قرار بیاد البته اگه تو این مدت سر بزنه و ببینه اوضاع و احوال چگونه است .

--
سپیده احمدی که از همین الان داره ساز مخالف رو  میزنه و برای اینکه کاز از محکم کاری عیب نکنه در نظرات به صراحت اعلام عدم حضور کرده که باید گزارش رو بعدا به سمع و نظر برسانیم  

--

صهیب عبیدی ابتهاج هم چون ایران نیست فکر نکنم بیاد که البته حضورشون جالب می بود  

--

یه پارسا موند که اونم از خودش بپرسین که میاد یا نه 

--

بنظر من خود دوستان اعلام آمادگی کنن که یه چیزایی معلوم بشه

راستی ، لطفا روی این پست ، آپ نکنین تا حداقل یک هفته که دوستان نویسنده ای که کم سر میزنن بتونن اول از همه اینو بخونن

درانتها چون نویسنده این مطلب در سلامت کامل عقلی بسر نمیبرد از جامعه نویسندگان خبره ، ورزشکاران ، عاشقان ، دلباختگان ، دل سوختگان ، دماغ سوختگان و ... بخاطر مطلب نوشته شده عذر خواهی کتبی کرد و توبیخ کتبی و درج در پرونده و رسیدگی در دادگاه لاحه را در پیش رو دارد

 


استقامت

وقتی پنیر پیتزا را لابه لای مواد می ریخت خوب می دانست پنیر باید فاصله بین لقمه تا دهان مشتری را استقامت کند. وقتی اندک حقوق ماهیانه اش را می گرفت خوب می دانست تکدانه هزاری ها باید فاصله اول تا آخر ماه را استقامت کند. وقتی کودک معلول او دنیا آمد، خوب می دانست، کودکش باید فاصله بین مرگ تا زندگی را استقامت کند.او وقتی طناب دار را به گردنش می آویخت خوب می دانست طناب باید فاصله بین سقف تا گردنش را لحظاتی استقامت کند.

قصه ی همیشگی

جمعیت به هم فشرده شد  و چند کفش هم لگد مال و خاکی ،‌

تا یک نفر دیگر هم بتواند سوار شود .

اتوبوس به زحمت  از جا کنده شد ... 

تنها چیزی که به جا ماند ،‌نگاه خیره ی  یکی از مسافر ها بود ،‌به در ب اتومبیلی که برای یک شخص  مهم تر ،‌باز شد .

مستی

وقتی مرد مست می کرد، زن را می زد. زن غمگین می شد، پشیمان می شد و کودک را می زد، کودک گریان ته لیوان را سر می کشید، مستی را به رنگ سیاه نقاشی می کشید و بعد خدا را می زد.

گونه های خدا سرخ شده است از این همه مستی.

عروسک

سارا عروسکش را بغل کرده  و لبه ی تخت نشسته بود  .

دلم برای نوازش موهای طلایی و حلقه شد ه ی عروسک پر میکشید ...

عروسک را که می خواباند چشم هایش بسته میشد!

شکم عروسک را که فشار میداد گریه میکرد و صدا میزد : ماما ن      ماما ن ... 

جوراب هم داشت !

کنار تخت روی زمین نشستم و مات به سارا و عروسکش نگاه کردم  ،

ارام دست بردم برای  لمس پیراهن سفید و چین دار عروسک،   

سارا عروسک را محکم تر بغل کرد و  

گفت: دست نزن !! 

 

توی ماشین ،‌من و عروسک پلاستیکی ِ یک دست ، به هم خیره شدیم ..

چشمهایش هنوز هم میخندید وقتی دور از چشم مامان زیر پا لهش کردم و جا گذاشتمش... 

یادداشت برای مدیر وبلاگ

«توجه توجه این نوشته داستانک نیست ! » 

 

مدیر محترم وبلاگ، آقا مرتضای توکلی. 

 

چرا اسم شما بالای لیست است و توش فقط پروفایل است. 

اصلن این لیست بر چه اساسیه؟ (اثاثیه؟!) 

چرا مثلن بر حسب الفبا نیست که امید اول باشه؟

یا مثلن بر حسب سابقه نیست که هپلی اول باشه؟ 

یا مثلن برحسب  خوش اخلاقی نیست که سعید آقایی اول باشه؟

یا بر حسب خوش‌تیپی نیست که من اول باشم؟!!! 

تا روشن شدن تکلیف این موضوع من تا افطار امروز اعتصاب غذا می‌کنم. 

 

بقیه هم نظر بدن ببینیم چه کاره‌ایم. 

 

التماس دعا.

هزار فرزند هم کافی نیست

منتظر بود در برهوتی بی انتها تا ابدیت . شاید از ازل تا کنون.مانند بی انتها شی دیگر ـاگر شی باشند ـ در این برهوت بین عدم و وجود .سال ها پیش نوبتش بود .وقتی سریع رد می شدند . و هیچ وقت نفهمید که چه شد که خروج از این برهوت بین عدم و وجود سخت شد و کند . وقت رفتنش تابلوی متکی بر هیچ را  دید که نوشته بود "هزار فرزند هم کافی نیست" .
*
وارد دنیایی سبز و شناور و محدود شده بود و باید زود زود از این جا می رفت .

*
دنیایی جدید را تجربه میکند. پر از بُعد. و هیچ نمی داند . فقط خودش را می شناسد.. گریه می کند .چشمش را باز می کند . همه چیز جدید است و واقعا چیز .چشم می گرداند . لبانش را مثل ماهی تکان می دهد . احساس نیاز می کند . ناخودآگاه به دنبال مادر می گردد . دستش را می برد به سوی سینه ی مادر . رو بر می گرداند تا شیر بخورد .  تابلو ای زرد را می بیند که نمی داند چیست . روی تابلو نوشته است : دو فرزند کافی است ، پسر یا دختر .
متیل

پ ن:کلوب داستانک

خنده

وقتی می خواست دنیا بیاید همه منتظر بودند، گریه کند. مانند همه ­ی دیگر، اشک بریزد از این همه رنج که در آینده باری خواهد شد روی دوش هایش. ولی در لحظه ورودش به دنیا خندید. پزشکان او را غیر طبیعی خواندند.

سال ها می گذرد واو در حالی که به سفیدی روپوش های تیمارستان عادت کرده، هنوز به دماغ عمل کرده ی پیرزن زائو؛ حلقه بدل زن همسایه، زیب باز شلوار پدر و خلقت ناخوانده خود می خندد.

چهار دیواری

تنهایی خسته اش کرد.

با اولین صدا ،‌سمت در ‌،دوید و به بهانه ی تمیز کردن چهار چوب ،‌ در را گشود ،

تا شاید سلامی و حرفی... و این روز لعنتی کش دار تمام شود .

 

در که بسته میشد  ‌،صدایی توی ساختمان پیچید؛

همسایه ی فضول !

فریاد خسته

خسته بود .شاد بود.خیلی فریاد کشیده بود.صدایش خفه بود. آمده بود خانه داد زده بود :پیروز شدیم. معلوم بود گریه کرده بود.از شادی. زنش گفت :خسته نباشی مرد! بعد از یک ماه مرد آن شب راحت خوابید.پسرشان نیامده بود خانه. حتما جایی کمک انقلابیون بود. سه چهار روز می شد پیدایش نبود.


    خسته است.شاد نیست.امروز آن قدر فریاد کشیده است: انقلاب ،آزادی .تا کسی سوار تاکسی اجاره ای اش شود.و چندرغازی بدست آورد ونصفش کند با صاحب تاکسی.حتی حوصله ندارد جواب سلام زنش را بدهد.صدایش خس خس می کند.از بس فریاد کشیده است.معلوم است گریه کریه کرده است.روی گونه های زنش هم رد اشک است .
بعد از سی سال سر کوچه عکس پسر چهارده ساله اشان را زده اند وبزرگ نوشته اند شهید انقلاب.شهادت:/۵۷/۱۱/۲۱

استراتژی

 

 

وقتی مادر، مرا با زانوی زخمی و چشم ورم کرده دید، خیلی سعی کرد که خودش را کنترل کند. اما به هر حال با صدایی شبیه لولای روغن نخورده، جیغ بارانم کرد: (( با کی دعوا کردی؟ سر چی؟ کجا؟ صد‌بار نگفتم...؟ )) و ((...)). سعی کردم توضیح بدهم که من دعوا را شروع نکرده‌ام اما بی‌فایده بود. و تمام مدتی که مادر، زخم زانویم را تمیز می‌کرد، از این همه،  چرا؟ با کی؟ چطور؟ و کجا؟  چیزی را از قلم نیانداخت. 

وقتی کارش تمام شد، شنیدم که ادامه بازجویی را به پدر سپرد. پدر به سختی چشم از تلویزیون برداشت و گفت: (( ببین پسرم! مادرت همیشه، درست می گوید. اما اگر تو دعوا را شروع نکرده بودی نباید می‌ایستادی و مثل توپ فوتبال، لگد می خوردی.)) بعد دوباره چشم به تلویزیون دوخت و ادامه داد: ((‌ امروز که گذشت. برای از حالا به بعدت می گویم. یادت باشد؛ لگد، از مشت، کاری‌تر است.))

 

 

پینیکیو

عاشق کارتون پینوکیو بود. از چوب هایی که جمع می کرد، عروسک هایی شبیه آن کاراکتر کارتونی می ساخت. چوب ها را به واسطه ی شغلش به راحتی به دست می آورد،  رفتگر ازخدا بچه می خواست ولی بچه از خدا این زندگی را نمی خواست. روزی در حال جمع کردن پسماند های آدمی؛ پس داده ای عجیب یافت. جنینی شکل یافته.

تمام آدمک های چوبی را روی هم تل انبار کرد. آن لزج معصوم را در وسط آن ها قرار داد. همه ی آن ها را یکجا به آتش کشید. او دیگر از خدا چیزی نمی خواست...

خوش نویس

با خطّ دلتنگی ، نوشتم : 

محبوب من !

در جان من و دور از منی ...

 

 

استاد مرا تحسین میکند و یک سرمشق جدید به من میدهد!

گنجشک

گنجشک بالای درخت داشت به این فکر می‌کرد که چطور می‌تونه به دخترکی که روی نیمکت پایین درخت داره با حسرت، ساندویچ خوردن دخترکی که لب حوض، روبه روی درخت نشسته رو نگاه می‌کنه، کمک کنه.

بعد از کلی فکر کردن و کلنجار رفتن فهمید که جثه‌اش خیلی کوچکتر از اونیه که بره و ساندویچ رو از دست دخترک، لب حوض بگیره و به نگاه حسرت بار دخترکی که حالا به درخت تکیه داده بود خاتمه بده.

برای همین پر زد و رفت لب حوض و یواش یواش شروع کرد به چرخیدن دور دخترک تا حس امنیت رو ازش بگیره.

وقتی به بالای دخت برگشت، رفتن دخترک رو از لب حوض دید و چشمان دخترکی که به دنبالش رفت.

حداقل حالا خیالش راحت بود چون می‌دونست چیزی رو که چشم نمی‌بینه دل هم طلب نمی‌کنه!

تیر خلاص ...

 

بال نمیزنم .. اما اوج میگیرم ...

سرو صدایمان مرداب را پر کرده ... جیغ و داد و خنده ...

شاد و زنده  میروم و میایم ..

مرداب زیر بال هایم و اسمان در مرداب ...

شیرجه میزنم توی اب و .... خیلی خوشمزه است ... دوباره اوج میگیرم ...

 

تیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر...!

 

هول میشوند همه ...

صدای بال های یک دسته پرنده ی وحشت زده  چرت مرداب را پاره میکند .....

کودکی با شادی میخندد و دست میزند ...

بین نیزار افتادم و میبینم که همه میروند  و از زمین و ادم هایش دور میشوند ...کسی منتظرم  نمی ماند ....

سگ به رویم میخندد ..تیر خلاصی را میزند با دندان هایش ... 

 

 توی کیسه ی شکارچی میافتم..

  و

دنیا تمام میشود .   

 


  

سلام  

خوشحالم که بین شما هستم :)