داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

غلط

آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست، حمدو سوره ای خوند و گفت:

خدایا غلط کردم!

سیگار فروش

کنار خیابان ایستاد . پیاده شد . دست کرد توی جیب . سلام کرد . سیگارفروش سرش را بلند کرد . مشتری قدیمی اش بود . تخته های توی حلب شعله کشیدند .
- احوال داش رضای عزیز . تو این سرما آتیش می چسبه .
- به مرحمت شما . اما امان از روزگار .
همیشه این جمله را به این مشتری اش می گفت .
- داش رضا مثل همیشه یک ونستون عقابی .
تنها مشتری وفادارش بود . سیگار را گرفت .پول را داد .لبخند زد .خداحافظی کرد . سوار ماشین شد .بوق زد و رفت . و باز هم چیزی را که سیگار فروش انتظار داشت نگفت.سیگارفروش آهی کشید و گفت :
-خدافظ.
*
هیچ وقت مرد به سیگارفروش نگفت :
-یادته دم مغازت نوشته بودی هیچ نوع سیگاری نداریم .
.......
پ.ن:اتاق داستانک فرندفید (فید وبلاگ های داستانک)

 

برای وزیر(کردان)

از شطرنج بازی کردن لذت می‌برد. با خودش بازی می‌کرد. و همیشه هم می‌باخت. بعد از تمام شدن بازی عصبانی می‌شد، به خودش قول می‌داد که دیگر بازی نکند. ولی لحظاتی بعد، دوباره شروع می‌کرد...

دیروز وقتی دیدمش با خوشحالی تمام داشت برای دوستانش تعریف می‌کرد که چگونه توانسته بعد از این همه سال خودش را ببرد. می‌گفت: فریبش دادم. با آنکه مهره های سیاه از آن من بود، اول شروع کردم. هر بار که مهره ای از بازی خارج می‌شد، خودم دوباره آن را وارد بازی می‌کردم و خلاصه توانستم ببرمش.

امروز، وقتی برای تشخیص هویت به پزشکی قانونی رفتم، پزشکان علت مرگش را خفگی ناشی از گیر کردن مهره سرباز سفید در گلویش می‌دانستند.

عملیات

 

یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد 

منتظر فرصت مناسب بود 

دیگه موقع عملی کردنش بود ! 

حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد 

کسی نبود ٬ بالاخره رسید 

تا دستشو دراز کرد... 

 

-- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه 

عملیات لو رفته بود   

 

 

--------------------------------------- 

هپلی

زنگ

فصل مدرسه که می‌شد سر ظهر زنگ خانه‌اش را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. گمان می‌کردیم که نمی‌فهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سال‌هاست ناشنواست.

مرد مرد.

دخترک همیشه به او می‌گفت تو مانند برادر نداشته‌ی من می‌مانی و تو را مانند یک برادر دوست دارم. خواهرانه نوازشش می‌کرد. آن روز که مرد فهمید دخترک عاشقش شده‌است و می‌خواهد به او پیشنهاد ازدواج بدهد از فرط غیرت مرد...

نا مادری

خالی از حسّ مادرانه ،‌

منتظر امدن همسر شد .

بچه ها که نبودند خانه سوت و کور بود.

همسر برایش گل خرید .

به  شادی ِ‌مادر بچه ها حسودی اش شد ،

با عجله اشک ها را پاک کرد و گلدان را پر از اب  ... 

بدشانسی

ساعت 7:30 دخترم از سرویس مدرسه جاموند و خودم رسوندمش مدرسه

ساعت 8:30 برگه توبیخ به دست پشت میز کارم نشستم و به لیوان چای کثیف دیروز نگاه می‌کنم

ساعت 2 ظهر بعد از کلی گشنگی کشیدن وقتی میرم تو آشپزخانه متوجه می‌شم قرمه سبزی که امروز آوردم زیادی گرم شده و شاید بشه فقط چند قاشق ازش خورد چون تقریبا سوخته

ساعت 5 بعدازظهر وقتی می‌خوام با سرویس به خانه برم می‌بینم که ازدحامی دور مینی‌بوس رو گرفته، متوجه می‌شم که لاستیک پنچر شده، ،چاره ای نیست برای اینکه زودتر برسم خونه باید خودم برم چون خانومم یه لیست خرید داده و گفته که این آخرین فرصت خریده...

ساعت 7 شب با کلی کیسه‌ی خرید پشت در خانه متوجه می‌شم که کلیدم را جا گذاشتم اما متوجه نمی‌شم چرا در رو به روم باز نمی‌کنن

ساعت 8:45 وقتی تقریبا پشت در خوابم برده، خانمم با دخترم خندان دارن از اون سمت خیابون من رو نگاه می‌کنن و به طرفم میان

ساعت 9:30 شب دارم برای خودم تخم‌مرغ نیمرو می‌کنم آخه خانمم و دخترم اون‌قدر تو سینما خوردن که اصلا اشتها ندارن

ساعت 11 شب تو رختخواب از خدا می‌خوام که اگر قرار فردا هم مثل امروز باشه اصلا صبح از خواب بیدار نشم.

مجسمه

 

 

مجسمه‌ساز از داربست پایین آمد. پادشاه به مجسمهء غول‌پیکرش خیره شد و با حیرت گفت: «آفرین استاد! شباهت بی وصفی با من دارد. فقط احساس می‌کنم بینی‌اش کمی از بینی من بزرگتر است.» 

اظهار نظر احمقانهء پادشاه فقط برای چند لحظه وقت مجسمه‌ساز را می‌گرفت. بنابر‌این دوباره از داربست بالا رفت و تظاهر کرد که با چکش به قلم ضربه می‌زند و کمی خاک سنگ را از روی بینی مجسمه پایین ریخت. پادشاه فریاد زد: «کافیست! کافیست!» 

مجسمه‌ساز از داربست پایین آمد. پادشاه گفت: «نه، استاد! حالا احساس می‌کنم خیلی کوچک شد.» 

 

 

زرد

مداد رنگی‌ها توی جعبه داشتند با هم حرف می‌زدند، مداد قرمز با غرور خاصی می‌گفت: من رنگ عشقم، رنگ گل رز، تمام عاشقا از من خوششون می‌یاد و منو انتخاب می‌کنن.

مداد زرد از خجالت خودش رو به گوشه‌ی جعبه کشید تا از تیرس نگاه بقیه‌ی مداد‌ها دور باشه، در همین وقت صاحب مدادها به سمت جعبه اومد، یه نگاه کوتاه به مداد‌ها انداخت و مداد زرد رو برداشت و روی کاغذ کنار جعبه نوشت: عزیزم این قناری زرد رنگ را و از من بپذیر، این نشان عشق من به توست. وقتی مداد زرد به جعبه برگشت تمام مدادها داشتند با تحسین بهش نگاه می‌کردند اما از مداد قرمز خبری نبود....

گمشده

صدای شدید ترمز ، ارامش ِ خیابان را بر هم زد

در خود پیچید و به گوشه ای افتاد ...

اتومبیل با تردید ،از جا کنده شد ، به سمت فرار ...

 

یک هفته بعد ،‌ در روزنامه صبح ، کادر کوچکی کنار جدول کلمات متقاطع  التماس میکرد :

                             ....  گمشده ....

کام

او را در دستانم فشردم. یاد آن غروب لعنتی افتادم. اولین باری که او را دیده بودم خیلی راحت توانسته بودم او را بدست آورم. بغض و کینه ی آن روز مرا برای انجام هر کاری نرم کرده بود. اولین کام را از او گرفته بودم، او نیز از این بابت سرخ شده بود. تمام شب را با هم صبح کردیم...

به خودم آمدم. دیگر سرخی گونه هایش مرا جذب نمی کرد.آخرین کام تلخ را ازاو گرفتم، آرام خاموشش کردم و او را در جوی آب انداختم.

غافلگیری

روزی که به استاد گفت: «غافلگیری عادتمه»، همکلاسیم زد به پهلوم و گفت: «هنوز غافلگیرت نکرده؟» 

حتی استادها هم از رفتارش فهمیده بودند... 

با این که ازش خوشم می‌اومد، به روی خودم نمی‌آوردم، ترجیح می‌دادم طبق عادتش رفتار کنم و بگذارم غافلگیرم کنه. 

روزی که سر کلاس شیرینی آورد و اعلام کرد ازدواج کرده، واقعا غافلگیر شدم.

جلسه داستانک‌نویسان

این نوشته داستانک نیست 

 

سلام خدمت دوستان.  

ظاهرا اکثر اعضای این وبلاگ عزمشان را جزم کرده‌اند که یک جلسه حضوری داشته باشیم. با توجه به این‌که ممکن است پنجشنبه این هفته عید فطر باشد و اگر هم نباشد به احتمال زیاد تعطیل خواهد بود، پیشنهاد می‌کنم جلسه‌مان را برای پنجشنبه هفته بعد بگذاریم. محل قرار هم فعلا دفتر بلاگ‌اسکای. اگر جای مناسبتری پیدا کردیم حتما به همه اطلاع می دهیم. 

 

اگر موافقید اعلام کنید. 

 زمان: پنجشنبه ۱۸ مهر ماه ساعت ۴ بعد ازظهر 

آدرس: دفتر بلاگ اسکای، خیابان انقلاب، خیابان بهار جنوبی، برج بهار، واحد ۳۷۴ 

تلفن :۷۷۶۱۶۳۰۵  

آرامش

 

مرد با عصبانیت از خانه خارج شد. 

صدای بسته شدن در، شیشه های پنجره را لرزاند. 

زن نفس راحتی کشید.