مادر مریض شده بود . دارو نبود . مُرد . بابا رفته بود دنبال شیر خشک . نبود . برگشت. ترسیده بود پسرش بمیرد .
*
دخترش گریه نمی کرد . چشم باز نمی کرد و سینه های پرشیر راویه را نمی مکید
.راویه گریه می کرد .گریه می کرد و پژمرده می شد .باید خو می کرد به
تنهایی . هفته ای می شد از مردش خبر نبود .
*
بابا پسرش را داد راویه .تا شیر دهد .شاید فردا راویه و بابای پسر بروند
مصر .آن جا غذا هست .امید هست .شاید این بچه زنده بماند . شاید روزی
برگشتند غزه .
÷÷÷÷÷÷÷÷÷
پ.ن:۱.دعوت از همه ی داستانک نویسان برای دفاع از غزه
۲.اسباب کشی وردپرسی متیل