داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

خرده داستان

تو چی می خواهی؟

 

ـ تو چی می خواهی؟

یک،فریاد زد: من یه  عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.

صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو،پشت سرم بذارم. 

  

 

 

زبان

 

زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.

مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.

سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.

زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.

مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.

سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.

زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟

ته مانده ی نفس را بیرون داد.

مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.

زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.

مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.

زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.

 

نویسنده:سهیل میرزایی

 

 

پایان راه

با اینکه نود و اندی از عمرش می گذره ولی انگار بچه است.بچه که بود هیچی نمی دونست،کربلایی یوسف خدابیامرز می گفت اون زمان پدرش سعی کرد همه چیز یادش بده که حالا از قرار معلوم همچین موفق هم نبوده.نتیجه هاش میگن:«پیره مرد پاک پاک خله»،اما پسر کوچیکش میگه آدم خل که نوه نتیجه نداره.تازه، ندیده هاش هم هر روز از سر و کولش بالا میرن.
ثریا خانم دختر برادر بزرگترش که چند سال پیش فوت کرده میگفت که موقع زن گرفتنش جوون رشید و قد بلندی بوده ولی الان که کوتوله است و با یه فوت نقش زمین میشه.قوز هم که داره و نمیتونه راه بره و یکی دائما غذا می زاره تو دهنش،چونکه دستاش از خیلی وقت پیش چسبیده ن به صندلی و بلد نیست بازش کنه... .خودمونیم مرده ها چقدر خالی بند بودند!
ولی یه روز از خود پیره مرد که تو پذیرایی بود همه رو یواشکی پرسیدم و اون نگاه طرف دیگه کرد و با صدای لرزان گفت: «گم شدم،گم شدم.خونم کجاست؟»... .آخه یه پیره مرد دنیا دیده راهشو گم میکنه؟بابا انگاری هیچی نمیدونه!

انگشتر الماس

در یک مهمانی حضور دارد.در نظرش مراسم باشکوهی است.به لباس های مهمانان نگاه می کند؛بسیار زیبا شده اند.خطاب به دوستش سیمین:«چه انگشتر زیبایی داری».
سیمین:«الماس اصل است».
انگشتر سیمین را در دستان خود امتحان می کند.انگشتر الماس در دستان سفید و جوان دخترک، زیبایی او  را دو چندان کرده است.آرزو می کند روزی لنگه ی آن را بخرد.
سالها می گذرد.با اضافه کار در یک سازمان، پس اندازی کسب نموده است.در مغازه جواهر فروشی با اینکه انگشتری الماس – به مانند آنچه در خاطرش بود- براحتی در انگشتان کج و معوجش نمی رود،و لی آن را می خرد.اکنون در میهمانی ها،کسی از انگشترش نمی پرسد.   

میم عین

میم عین گفت
- فلانی شاعر خوبی نیست .
گفتم
-مگه تو هم می دونی شعر چیه ؟   

 فردا رفتم کلاس شعر میم عین .