داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

نگهبان

و با صدای تیر همه بیرون ریختند . صدا از طرف اسلحه خانه بود و از تفنگ نگهبان آن که حالا دیگر چیزی از صورتش باقی نیست ، آنقدر که اولین سربازی که دوید تا بگوید آمبولانس حرفش تمام نشده زرتی توی صورت پاس بخش بالا اورد. دیگر توی خاموشی و قرق پادگان همه از همه جا آمدند تا ببینند چطور نگهبان اسلحه خانه خودش را به آن روز انداخته . و حالا که چراغ های جیپ افسر سر می پیچد ،ازجلوی آسایشگاه دور میزند و می رود بسمت اسلحه خانه ، سرخی سیگار ها لحظه ای غلاف می شوند .

و آن اولین سرباز که هی چس دود می کند تا نکند یک هو بزند زیر گریه برای چیزی که دیگر نیست .

بهترین

کمترین:«ما بهتریم، و بهترین خواهیم شد».

بیشترین:«ما کهتریم،می خواهیم بهترین باشیم».

...

کمترین:«کهترین را پایمال کنید! بنگ،بنگ...».

بیشترین:«نزن،ن ز...ن!تو بهترینی... ».

 

حراج سبز

از اون آدمایی بود که میشه بهشون بگی بیغ یا آخر بیغ. جز انبار زغالی که توش کار می‌کرد و اتاقی که اجاره کرده بود نه جایی را تو تهرون بلد بود نه حتی می‌دونست تو چه سال و ماهی، و روز و روزگاری زندگی می‌کنه.

یکی از غروبا که بر می‌گشت خونه‌ش، تو یکی از کوچه‌های نزدیک میدون شوش چشش خورد به دستفروشی که لباس‌های جورواجوری را حراج کرده بود. یکی از کت‌ها رو تنش کرد. هم اندازش بود، هم پارچهٔ خوبی داشت. لباس‌ها همه نو بودند اما یا برنگ سبز بودند یا روشون نوشته‌ای برنگ سبز داشتند و از همه مهمتر قیمت مفتی داشتند‌. همهٔ لباسا را خرید و تو‌ی همون بقچهٔ فروشنده پیچید و راه افتاد. چیزی نرفته بود که یه ماشین جلوش پیچید، ریختند سرش و بردنش.

چند وقت بعد تو یه برنامهٔ تلویزیونی ظاهر شد و چیزایی گفت که دهن همشهریا‌ش و اونایی که میشناختنش وا موند.

آخر برنامه چشمکی رو به دوربین زد و گفت: «‌یادتان باشد: هیچ ارزانی بی حکمت نیست!‌»

خیابان




مرد زنش را گم کرده بود و حالا در خیابان به دنبالش می گشت . قدم هایش را تندکرد.لحظه ای ایستاد و دستش را بر شانه ی زنی گذاشت .جا خورده بود مرد. زن هم.

- نمی دانستم زیباییت تا به این حد است.

چیزی نگفت زن . بازوهای همدیگر را گرفتند و در شلوغی خیابان فرو رفتند.لحظه ای بعد مردی به دنبال زنش در جمعیت گم شد.



خوش نشین

پیرمرد باغبان زیر درختی نشسته است و مشغول استراحت. با تکیه بر درخت، دستانش را به بیلی که در دست دارد سپرده است و میل به کارکردن ندارد.

رهگذری گفت:«مش حسن پاشو کارکن،بی حوصلگی را بگذار کنار!».به آرامی و  جدی جواب داد:«جان خیلی خوش نشین است،اگر زیاد بهش فشار بیاوری در می آید».


غارغار

یکی بود یکی نبود
یه آقاهه با یه کلاغه تصادف کرد. با خودش فکر کرد بد نیست کلاغه را برداره و پر از کاه کنه و بذاره تو سالن پذیرایی‌اش. پیاده شد و کلاغه را که لنگان لنگان دور می‌شد گرفت. اما ناگهان صدها کلاغ از زمین و آسمان ریختند دور و برش  و شروع کردند به غار غار کردن و الله اکبر گفتن .

آقاهه ـ رنگ پریده ـ کلاغه را ول کرد و پرید تو ماشینش و حالا نرو که کی برو...