داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

فراداستانک

بنا به عادت، این بار هم با مداد نوشتم تا کار تصحیح راحت تر باشد. بعد از اینکه دلم به آخر داستان رضایت داد، دفتر را بستم. با این پایان، هم داستان چاپ می شد و هم به تمامیتش کمتر ضربه می خورد. چند پک از سیگار مانده بود، که با خیال راحت زدم و تمام شد. چراغ  مطالعه را خاموش کردم . بلند شدم از اتاق بیایم بیرون، که شنیدم صدای خفه ای گفت: «هی یارو!» بند دلم پاره شد. تندی به دور و برم نگاهی انداختم. صدا گفت: «بزدل، منم، این تو!» به صرافت دفتر افتادم. با احتیاط بازش کردم. صدا واضح ادامه داد: «جا خوردی، ها؟ نشنیده بودی آدم داستان به حرف بیاد، ها؟» و پکّی زد زیر خنده ای خشک. پراندم: «شخصیت خودمی؛ ولی فکر نمی کردم انقدر بی شخصیت باشی.» گفت: «حرف مفت نزن! فقط می خواستم بگم شازده، یادت رفت اسلحه رو از من بگیری. همین.» گفتم: «تو که منصرف شده بودی.» گفت: «تو منو منصرف کردی. اونم زورکی. اسلحه ی به این خوش دستی رو گذوشتی تو دست من با این ذهن درب و داغون؛ لابد انتظار داری نازش کنم واسه ت، ها؟» هاج و واج بودم. گفتم: «خودتو بذار جای من نوعی. فیلم هامون یادته؟» گفت: «بزمجه، این مشکل امثال تو و مهرجویی یه! چه دخلی داره به من و حمید هامون؟» دیدم دستی دستی کار دارد به جاهای باریک می کشد. گفتم: «خب، حالا که چی؟» فوری گفت: «مرتیکه ی الاغ، خودتو به خریّت نزن! داستانت پره از کشمکش حل نشده. داستان نمی تونی بگی، خودم جورتو می کشم.» از صداش نفرت می بارید. فهمیدم لج بازی بی فایده است. همانطور که دزدکی دست راستم را می بردم طرف پاک کن، به هوای خوشمزگی گفتم: «نه جَک، این کارو نکن، تو به زاپاس قول دادی.» نعره زد: «ببند اون گاله رو، دلقک!» دستم را محکم کوبیدم روی صفحه و پاک کن را کشیدم روی کاغذ و در جا سرم را دزدیدم. دیر شده بود. صدای دو شلیک با فاصله ی خیلی کم و فوّاره ی خون روی دفتر و میز و صورتم ــــــــ .  

 

فکرش را که می کنم، می بینم چقدر خرشانس بودم که سهم من خورده بود به زیر گلوم.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:57

دوس داشتم تو جواب شخصیت داستانت میگفتی:"چرا خیلی هم شنیدم،که شخصیت از داستان بیاد بیرون..."
اصلاخوب نبود،یه کلیشه.اصلا نمیفهمم چرا اینو نوشتی،بعیده...

سلام دوست عزیز،

ممنونم از نظر شما، که هرچی نباشه، نشان دهنده ی علاقه ی شما به داستان و دغدغه ی خواندن داستان خوب است. این داستان من، همون طور که از اسم بسیار کلی اش پیداست («فراداستانک» به قیاس از فراداستان یا metafiction نوعی از داستان است که با خلط یا درهم آمیزی دنیای داستان و دنیای بیرون داستان، داعیه ی مطرح کردن سؤالاتی راجع به ارتباط این دو دنیا با هم و همچنین خود موضوع نگارش رو داره) در حقیقت یک طبع آزمایی در این شکل از نگارشه که در ادبیات ما سابقه ی درازی نداره، امّا خب بی سابقه هم نیست. مثلاً آزاده خانم و نویسنده اش نوشته ی رضا براهنی یا اخیراً سانسور یک داستان عاشقانه ی ایرانی اثر شهریار مندنی پور. اگر نظر خودم رو بخوای، فکر می کنم این داستان حرفهایی داره واسه زدن. با این حال، من خوشحال می شم اگر شما مایلید نسخه ی مورد نظر خودتون از این داستان رو (اونجور که دلتون می خواد) برام بفرستید تا به اسم هر دومون بذارم تو وبلاگ. دو فکر بهتر از یکی کار می کنه.

ساناز یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:54 http://suny13.blogfa.com

دوس داشتم متواضع بر خورد کنم و بگم در حد شما نیستم ولی پیشنهاد خوبیه... در موردش فکر میکنم و براتون mailمیکنم
در مورد قالب وبلاگم اگه پیشنهادی دارین بهم بگین چون خودمم از قالبش متنفرم

خواهش می کنم. تواضع اینجا معنی نداره. از کجا معلوم ما رو از رو نبری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد