«خانم گلین همینطور که پک به قلیان می زد، گفت: "مگر پای منبر نشنیدی. زوار همان وقت که نیّت می کند و راه می افتد اگر گناهش به اندازه ی برگ درخت هم باشد، طیّب و طاهر می شود."» ننه مثل بچه هایی که قصه ی شب گوش می کنند، در دنیای داستان غوطه ور بود. کتاب را که بستم، با صدا برگشت. آهی کشید و اولین چیزی که از دهنش درآمد، «لعنت بر شیطان» بود. گفتم: «ننه، اون زمانا شنیده بودی همچین چیزی اتفاق بیفته؟» مثل چیزی که انگار حرف مرا نشنیده است، بعد از مکثی طولانی درآمد که: «ننه جان، اینکه خدا ـــ قربونش برم ـــ گفته در توبه بازه، یعنی تا کجا مثلاً؟» آب دهنم را قورت دادم. گفتم: «نمی دونم، ننه. من همیشه از خودتون شنیدم که "خدایا صد گناه و یکی توبه"». گفت: «ها ننه جان، ولی آخه کار این عزیزآقا از صد گناه گذشته.»
سلام
داستان خوبی بود. خواننده درگیر داستان می شود.
سلام به شما،
ممنونم.
داستان خوبی بود!اوجی نداشت ولی قدرت اینو داشت که تا تهش بکشوندم.
اینکه این اعتقاد از دهن ننه شنیده میشد درعین عادت زدایی،یه اطمینان خاص به آدم میده!
حس میکنم خط فکری مشابهی داریم!
مرسی به وبلاگم اومدین،خوشحال میشم نظرات منفیتونم درموردش ببینم!
هر از گاهی میآم این بلاگ رو میخونم / گاهی داستانهای خوبی توش منتشر میشه/ مثل داستن همین حوالی /.
مرسی قشنگ بود