داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تفنگ چخوف

One must not put a loaded rifle on the stage if no one is thinking of firing it. Anton Chekhov, letter to Aleksandr Semenovich Lazarev (pseudonym of A. S. Gruzinsky), 1 November 1899 

 

امسال در کنار تحصیل در دانشگاه خودم، برای گذران راحت تر زندگی، در هر نیمسال دو کلاس تدریس هم از دانشکده ی MacEwan گرفته ام که از هشتم سپتامبر شروع می شوند. امروز قرار بود بعدازظهری یک سر بروم از امور چاپ و تکثیر دانشکده سفارشهایی را که برای اولین جلسه ی هر کلاس تحویل داده بودم، بگیرم، که خیالم از بابت هفته ی بعد راحت باشد. یکی­-دو کار کوچک دیگر هم بود که باید قبلش انجام می دادم. برعکس روزهای قبل، که هوا عمدتاً آفتابی بود، امروز از دم صبح هوا ابری بود و گهگاه باران می زد. و من به خیال اینکه نهایتاً چترم را هم با خودم می برم، اساساً بی خیال باران بودم. امّا قبل از اینکه راه بیفتم، باران شدیدی گرفت. هرچه دنبال چتر گشتم، پیدا نشد که نشد. بالأخره یادم آمد چند روز پیش داده بودمش به یکی از دوستان ایرانی که برای کاری تا در خانه آمده و گرفتار باران شده بود. بعد از آن هم البته چند باری همدیگر را دیده بودیم، ولی نه من یادم بود و نه او. موضوع را به همسرم که گفتم، شانه بالا انداخت و گفت تا من باشم و از این به بعد حساب و کتاب کارهای خودم دستم باشد. و اینکه وقتی این یکدفعه را حسابی خیس شدم، می فهمم از این به بعد چه بکنم. نمک روی زخم. قید رفتن را نمی شد زد؛ به همین خاطر، از شدّت باران که کم شد، راه افتادم. یکی­ دو کار داخل شهر را انجام دادم و چند دقیقه بعد از اینکه وارد دانشکده شدم، باز بارانی گرفت که بیا و ببین. البته عین خیالم نبود، چون قبلش چند بار این اصل عامّه ثابت شده بود که باران تند دوام چندانی ندارد. اوراق را گرفتم و عمداً کمی لفتش دادم بلکه هوا باز شود، که نشد. در طول راهرو طبقه ی همکف بی هدف پرسه می زدم و اکثر وقت را مثل دیگر زندانی های بی چتر و ماشین، از دیوارهای شیشه ای راهرو، به خیابان و ماشینها و آدمهای زیر باران زل زده و دم به دقیقه ساعتم را نگاه می کردم. سه ربعی گذشت. شدت باران کمتر نشده بود که بیشتر هم شده بود. به صرافت خانه افتادم. گفتم بد نیست یک سر بروم دفترم زنگی به خانه بزنم بگویم دیر برمی گردم. رفتم گروه انگلیسی. دیروقت روز آخر هفته بود. همه رفته بودند انگار. امّا منشی گروه بود، که با دیدن من خوش و بش مختصری کرد و او هم رفت. کارت را کشیدم توی شکاف در دفتر و رفتم تو. اتاق روشن شد. با این حال، تا وقتی پشت میزم جاگیر نشده و از سر خستگی یک کشاله ی بلند نرفته و بعدش با بی حالی دستم را طرف گوشی دراز نکرده بودم، ندیدمش. روی درگاهی پنجره ی کنار میز. یک چتر مشکی از این چترهای مدل قدیم دسته­ عصایی که نوک تیزی دارند و در ایران، روزهای بارانی، هنوز هم جنس خوبش تک و توک توی دست پیرمردهای خوش پسند پیدا می شود. این چتر را چهار-پنج روز پیش هم، وقتی منشی گروه دفتر کارم را بم نشان داده بود، دیده بودم و اتفاقاً خود او با دیدنش به شوخی درآمده بود که عجب شانسی دارم من! امّا بعد از آن حتی یک لحظه هم بش فکر نکرده بودم. لابد تا تهش را خوانده اید. نه کسی بود که اجازه بگیرم و نه اگر کسی ــ حتی صاحب چتر ــ هم بود، مخالفتش در من تأثیری می کرد. از پنجره نگاهی کردم؛ خوشبختانه باران هنوز آنجا بود: عین لوله ی آفتابه.

 

به هر حال، من امروز خیس نشدم. و در آخر، جهت اطلاع همسرم و خواننده ی نکته سنج باید بگویم که این چتر از همان ابتدای داستان روی درگاهی پنجره بوده. دست کم از چند روز پیش تا همین یکی­دو ساعت پیش که من برش داشتم، آنجا بود. پس هم حرف چخوف راست کار داستان من است و هم کشف ناگهانی چتر در آخر داستان، مصداق «امداد غیبی» (dues ex machina) به حساب نمی آید، که برخلاف دوران قدیم، این روزها وجودش بیشتر توی ذوق داستان می زند.

نظرات 6 + ارسال نظر
مرتضی توکلی شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:56 http://dastanak.blogsky.com

سلام خدمت دوست پرکارمان. چند نکته:
هیچم اینکه این نظر تنها برای این داستانک نیست. برای باقی داستانک‌هایتان و همچنین سایر نویسنده های این وبلاگ هم هست. شاید این مطلب را در وبلاگ هم منتشر کردیم.
اول اینکه خوشحالیم از اینکه این همه وقت و انرژی صرف وبلاگ داستانک می‌کنی. امیدوارم که این کار را در دراز مدت هم ادامه دهی. چون خیلی ها را داشتیم که اینجا اوایل تندتند مطلب می‌نوشتند بعد رفتند و خبری هم ازشان نیست.
دوم اینکه با وجودی که نوشته های شما زیبا هستند اما بسیاری از آن ها در قالب داستانک نمی‌گنجند. مثلا همین نوشته. بعضی از نوشته ها حتی «داستان» هم نیستند. پیشنهاد می‌کنم نوشته هایتان را به دو قسمت تقسیم کنید. داستانک‌هایتان که در این وبلاگ می نویسیدشان وسایر نوشته ها که در وبلاگ شخصی‌تان قرار می‌دهید.
سوم، داستانک قالب جدیدی است که هنوز تعریف کاملی از آن ارائه نشده. ولی تعریف تقریبی از آن وجود دارد. دو نکته یک نوشته را داستانک می‌کند. اول داستان بودن دوم کوتاه بودن. تعریف دقیقی از طول داستانک وجود ندارد. برخی حداکثر طول آن را
۵۵ کلمه بعضی ۹۹ کلمه بعضی ۱۵۰ کلمه گفته‌اند. ما در این وبلاگ خیلی روی این اعداد تکیه نداریم ولی حدودا آن را رعایت می کنیم. این نوشته شما بیش از ۶۰۰ کلمه است که تعریف داستانک را نقض می‌کند.
چهارم. یک پیشنهاد. به کیفیت کارتان بیشتر از کمیتش بها بدهید.۱ داستان عالی بهتر از ۱۰۰ داستان خوب است. ۱ داستان خوب بهتر از ۱۰۰ داستان معمولی است. ۱ داستان معمولی بهتر از ۱۰۰ داستان ضعیف است. گاهی لازم است یک داستان را بارها و بارها بنویسیم تا به نوشته دلخواهمان نزدیک شویم. البته من شخصا تا به حال نوشته دلخواهم را ننوشته‌ام!!

یک نکته مهم درباره داستانک:
داستانک قصه‌ای است که خواندنش زمان کمی می‌برد و نوشتنش زمان زیادی


سلام خدمت آقا مرتضای عزیز،

اولاً صادقانه ممنونم از اینکه بالأخره باب بحثی جدّی را باز کردید، گرچه ای کاش مبنای صحبتهایتان به لحاظ نظری محکمتر می بود (والبته عرض خواهم کرد که چرا معتقدم اینطور نیست)؛ چه، اینکه می فرمایید «شاید این مطلب را در وبلاگ هم منتشر کردیم» بیشتر برای من شوکّه کننده است تا خوشحال کننده. نه از این بابت که درباره ی من هم هست؛ که اساساً باعث مباهات من خواهد بود که به انگیزه ی من باب مسأله ای جدّی در این وبلاگ باز شود. بلکه به این دلیل که چطور چنین نوشته ی به لحاظ نظری فقیر و مسأله داری خود قرار است مبنای انتشار و چه بسا تحلیل سایر نوشته های وبلاگ در آینده قرار بگیرد. در باره ی این ادّعا البته توضیح خواهم داد.

این که در بالا می گویم «بالأخره» باب بحثی جدّی را باز کردید، از این بابت است که محتوای شماره ی هیچمتان حاکی از این است که مدتهاست حرفهایی راجع به حقیر و نوشته هایش و حتی دیگران در دل دارید و به هرحال به یمن انتشار ـــ از دیدگاه شما ـــ ناداستان و ناداستانک «تفنگ چخوف»، این حرفها سر باز کرد.

قصد نداشتم جوابم را شماره – شماره خدمتتان عرض کنم، امّا از آنجا که در نظرتان به بیش از یکی – دو مسأله اشاره کرده اید، این امر مرا هم ناگزیر می کند به اینکه از خیر نوشته ای با وحدت موضوع بگذرم و طبق همان شماره ها جوابم را تنظیم کنم.

در مورد نکته ی اول، باید بگویم که من هم حقیقتاً خوشحالم از اینکه در وبلاگ وزین داستانک، از دو-سه هفته پیش تا به این لحظه صدایی داشته ام. خودم هم امیدوارم جزو آن دسته ای نباشم که عرق تب تندشان زود درآمده و برای شما رفیق نیمه راه بوده اند. گرچه لازم است عرض کنم بااینکه در طول این مدّت من هر روز لااقل یک مطلب داشته ام، بسیاری ــــ اگر نگویم اکثر ــــ این مطالب را من قبلاً آماده داشتم و صرفاً در فاصله های زمانی مشخّصی آنها را روی وبلاگ قرار دادم. حتی اگر دقت بفرمایید، خواهید دید که وبلاگ شخصی خودم هم (farsiflashfiction.blogsky.com) یکی – دو هفته بعد از انتشار بسیاری از مطالب در وبلاگ گروهی راه اندازی شده است. با این حال، اگر عمری باقی باشد، از این به بعد، قطعاً با این بسامد مطلب نخواهم داشت، چون هم مطلب آماده ندارم و هم با اتمام فصل تابستان و شروع مدارس، تعهّدات بیشتری خواهم داشت. در ضمن، در این نوشته، به احترام شما عمداً از ذکر لفظ داستان یا داستانک در مورد مطالبم اجتناب کرده ام، چون این فرض، طبق گفته ی خودتان، لااقل در مورد «بسیاری از» مطالب من برای شما زیر سؤال است. امّا یک سؤال مهم برای بنده مطرح می شود و آن اینکه چرا تا به حال مسأله ی به این اهمیّت را با بنده در میان نگذاشته اید؟ یا اساساً چرا از ابتدای عضویّت بنده قوانین نظری وبلاگ را برایم تشریح نکردید؟

نکته ی دوم شما از بس کلی گویانه است که واقعاً می مانم چه عرض کنم. به نظرم در این قسمت، وظیفه ی شماست که با ارائه ی مصداق مشخّص و شواهد کافی و پرهیز از کلی گویی، برنهادهای ادّعا شده تان را ثابت کنید (اینکه «تفنگ چخوف» و «بسیاری از» مطالب دیگر من داستان نیست). با این حال، برخی قسمتهای پاسخ من به نکته ی سومتان در زیر، به نکته ی دوم هم مربوط است. لطفاً تمایز جالب «زیبا بله/داستانک نه» را هم برای بنده روشن کنید.

نکته ی سوم شما ظاهراً به لحاظ نظری قوی ترین قسمت نوشته است. با این حال، در بهترین حالت، هم متناقض است و هم گیج کننده. متناقض است از این جهت که بلافاصله بعد از ارائه ی یک تعریف «تقریبی[؟]» و بسیار کلّی از داستانک، نیمی از آن را مورد تردید قرار می دهد: «داستانک قالب جدیدی است که هنوز تعریف کاملی از آن ارائه نشده. ولی تعریف تقریبی از آن وجود دارد. دو نکته یک نوشته را داستانک می‌کند. اول داستان بودن دوم کوتاه بودن. تعریف دقیقی از طول داستانک وجود ندارد.» و گیج کننده است چون بر شالوده ی نظری تعریف شده ای استوار نیست. نمی گویم شالوده ی درست، که در نقد ادبی اساساً بحث درست و نادرست مطرح نیست، بلکه می گویم تعریف شده و نظام مند، ولو اینکه به کلّی متفاوت باشد با شالوده ی نظری من یا خیلی های دیگر. برای مثال، منظور دقیق شما از داستان چیست؟ در این نوشته، به کدام نظریه در باب داستان به طور کلی، یا داستان کوتاه به طور خاص و یا اصلاً داستانک به طور اخصّ استناد کرده اید که تلویحاً آن را به عنوان یک نوشته ی نظری معیار، شایسته ی الگو قرار گرفتن برای سایر نویسندگان وبلاگ هم دانسته اید؟ آیا فرضاً به تعریف الن پو درباره ی داستان کوتاه اشاره کرده اید؟ یا نظریّه ی مدوّن ا. م. فورستر در باره ی رمان؟ یا نظرات بسیاری از نظریه پردازان دیگر؟ من البته این تشتّت نظری شما را معلول دست کم دو چیز می دانم. یکی فقر نظری در باب داستانک (که همانطور که خودتان هم واقفید، به بسیاری اسامی دیگر هم خوانده می شود) در سراسر دنیا و خصوصاً از جمله کشور ما. دوم فقر نظری فراگیری که بر بخش بسیار عمده ای از حوزه ی نقد ادبی در ایران حاکم بوده و هنوز هم بدبختانه حتی بر اکثر محافل موسوم به نقد ادبی حاکم است. یعنی اینکه در بسیاری محافل، هنوز هم به اسم نقد ادبی، مدح و مذمّت بی اساس نثار نویسنده ها و آثار می شود. امّا اجازه دهید توجّه شما را به یکی – دو نوشته ی نظری در باب داستانک جلب کنم تا شاید به روشن شدن این نکته کمک کرده باشم که بد نیست اجازه دهید در وبلاگ جوان امّا باقابلیّت «داستانک»، حتی افرادی نوآموز مثل بنده، تجربه گرایی کنند. حسین پاینده در مقاله ی «داستانک و توانمندی آن برای نقد فرهنگ» (در کتاب نقد ادبی و دموکراسی، انتشارات نیلوفر) اشاره ای به بحث فقر نظری در باب داستانک می کند، چه در ایران و چه در جهان. و جالب اینجاست که دو نظریّه ی قابل تأمّلی که ایشان در مقاله شان ذکر می کنند، یکی تعداد واژگان داستانک را بین پانصد و هزار کلمه می داند و آن دیگری بین پانصد و دو هزار (همان 125-26). در مورد داستان بودن هم، اساس بحث ایشان را اولاً تعریف الن پو از داستان کوتاه (که پاینده آن را با تعدیل برای داستانک به کار می برد) و نیز عناصر داستان (گرچه نامی ذکر نشده امّا همان عناصر معروف ا. م. فورستر در کتاب جنبه های رمان است) تشکیل می دهد. گرچه همان طور که در بالا گفتم، به عنوان مدّعی، وظیفه ی شماست که خلافش را ثابت کنید، شخصاً معتقدم حتی بر اساس این کلاسیک ترین بحث فورستر راجع به داستان هم، خیلی از ـــ اگر نه همه ی ـــ نوشته های من داستانند. Robert Shapard و James Thomas (ویراستاران کتاب Sudden Fiction) هم در کتابشان نه تنها به تشتّت آراء بالا در باب تعداد واژگان مورد توافق برای داستانک اشاره می کنند (اینها حتی با اسم آن هم مشکل دارند و بحثهای قابل تأمّلی مطرح می کنند)، بلکه آشکارا می گویند بسیاری از داستانهای منتخبشان با آنچه ما امروز داستان کوتاه می نامیم، تفاوت دارند یا برخی اصول آنها را نقض می کنند (مقدمه ی کتاب).

و امّا با توجّه به آنچه در بالا راجع به اهمیّت مبنای نظری در بحثهای مربوط به تحلیل ادبی آمد، به بنده حق بدهید که نکته ی چهارم شما را، مادامی که صبورانه ننشسته اید و ادعای تلویحی تان را (که فلان تعداد از مطالب بنده دارای «کیفیّت» نامطلوب اند) در قالب بحثی جدّی و نظریّه مبنا ثابت نکرده اید، دست بالا یک شوخی تلقّی کنم. به علاوه، نکته ی چهارم شما لبریز از کلمات دارای بار ارزشی امّا تعریف نشده است («کیفیّت»، «عالی»، «خوب»، «معمولی»، «ضعیف»)؛ کلماتی که ایضاً بدون تکیه به هیچ بحث نظری تعریف شده ای، صرفاً جنبه ای گزین گویه وار به خود گرفته اند.

در پایان، ذکر دو نکته را لازم می دانم. اول اینکه، من یقیناً از پاسخ یا پاسخهای احتمالی شما در آینده استقبال می کنم، چون باور دارم اگر از دل گفتگو چیز مطلوبی بیرون نیاید، از دل تک گویی نقّادانه یقیناً چیز بهتری به هم نخواهد رسید. و دوم اینکه، نه فقط شما و بنده بلکه سایر اعضای وبلاگ دست کم ممکن است در برخی زمینه ها مربوط به داستانک اختلاف نظرهایی داشته باشیم؛ که البته این امر به خودی خود نشانه ی تکثّر آرا و چند صدایی بودن وبلاگ و بنابراین مطلوب می تواند باشد. امّا کمترین انتظار این است که اختلاف نظرهایمان را با صرف وقت بیشتر و با اتکا به تعاریف و شواهد دقیق با همدیگر در میان بگذاریم تا دست کم الگوی مناسبی به بقیه ارائه داده باشیم.

با تشکّر دوباره و احترام،

مصطفی

x یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:35

sorry!
ولی یه نظر منم این داستانک نیست

مرتضی توکلی یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:45 http://dastanak.blogsky.com

اول از توضیح مفصلی که دادید ممنون.
دوم نکته‌ای را که همه‌مان می‌دانیم مجددا یادآوری می‌کنم: نقد نوشته یک مساله شخصی نیست. گفته‌اید «مدتهاست حرفهایی راجع به حقیر و نوشته هایش و حتی دیگران در دل دارید» مطمئن باشید که چیزی جز دغدغه داستانک در دل ندارم. مطمئنا شما هم چنین هستید.
سوم. پیش از این هم چند بار راجع به داستانک و تعریف آن ومصداق‌های آن در این وبلاگ بحث شد. متاسفانه بعضی از دوستانی که در اینجا بودند از این بحث‌ها دلگیر شدند و رفتند. امیدوارم شما دلگیر نشوید.
چهارم. من در ادبیات متخصص نیستم. ادعای تخصص هم ندارم. بسیاری از مبانی نظری داستان و داستان نویسی را هم نمی‌دانم. تنها به ادبیات علاقه‌مندم و اطلاعاتم به اندازه یک فرد مشتاق و «نه متخصص» است. این است که گاهی نظراتم از نظر مبانی نظری فقیر است. قرار بود دوستی که کارشناس ادبیات است و البته تا آنجا که من می‌دانم کارشناس قابلی هم هست در این باره تحقیقاتی داشته باشد و در اختیار ما قرار دهد که متاسفانه ایشان مدت هاست دست ما را در پوست گردو قرار داده. بگذریم.
چندم؟ تفنگ چخوف داستان است ولی به نظرم داستانک نیست. البته اول باید داستانک را تعریف کنیم که همانطور که در یادداشت قبل عرض کردم تعریف دقیقی ندارد یا حداقل من تا به حال پیدا نکرده‌ام. ولی چند گونه دارد مانند flash fiction, short short story , sudden fiction که بعضی تا ۷۵۰ کلمه یا ۱۰۰۰ کلمه و بعضی زیر ۲۵۰ کلمه هستند. یک انتشاراتی هم هست که سقف کلمات را ۵۵کلمه تعیین کرده و مسابقه برگزار می‌کند. این ۵۵ کلمه‌ای ها آنچنان باب شده‌اند که برای خودشان سبکی شده‌اند. بگذریم.
اگر گفتم تفنگ چخوف داستانک نیست تعریف ۲۵۰ کلمه‌ای short short story را در نظر داشتم واز ابتدا هم در این وبلاگ این گونه را مدنظر داشتیم. البته این به این معنی نیست که تا ابد هم همینطور فکر کنیم.
راستش چند مطلب دیگر هم می خواستم بگویم ولی از تایپ کردن خسته شدم. اگر حوصله تایپ کردن داشتم که رمان نویس می‌شدم نه داستانک نویس انشاالله به مرور زمان با هم گفتگوی داستانکی می‌کنیم بلکه بتوانیم سطح نوشتار خودمان واین وبلاگ را بالاتر ببریم.

خودم یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 22:14

سلام. طومار خوبی بود!
بهتره بدونین که خیلی ها مثل من به خاطر کوتاه بودن مطالب و نوشته ها به این وبلاگ سر می زنند.

سلام. به قول خانم احمدنژاد، چقدر اسمتون آشناست! ای کاش انتقادتون رو با استدلال بیان می کردین. ذکر اسمتون هم به هیچ وجه منو ناراحت نمی کنه.

بازم خودم چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:41

بازم سلام. استدلالم سلیقه ی مخاطبان این وبلاگه.
ok?
به نظر شما منطقی نیس؟کسایی که به این وبلاگ با اسم داستانک سر می زنند از داستانک همون تصوری رودارن که آقای مرتضی توکلی گفتن.نظر شما درباره ی داسنانک یه نظر شخصیه که به درد همه نمی خوره. دوست دارم تو وبلاگ داستانک داستانک بخونم!
در ضمن فکر نمی کنم دونستن اسم من فرقی به حال شما کنه!
در ضمن ممنون که روی نظرات دیگران فکر می کنید

مصطفی چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:35 http://flashfiction.blogsky.com

سلام آقای خودم!

صادقانه عرض کنم، من هرچه در نظرات شما گشتم، ردّی از «استدلال» پیدا نکردم. و اگر می بینید که مایل به ادامه ی گفتگوی منطقی با شما نبوده ام، به این دلیل است که شما منطق اولیه ی گفتگو را که احترام متقابل و سعه ی صدر است، لااقل تا به حال، رعایت نکرده اید. حتی با بی احترامی نه اسم می گذارید و نه آدرس. به ویژه نظر آخر شما بیشتر شبیه به هیاهوست. جا دارد از مرتضی توکّلی بابت رفتار متفاوتش باز هم تشکّر و تأکید کنم که من نه دوست دارم اینجا به افراد تحمیل شوم و نه از ابتدا معتقد به برتری نظراتم بوده ام (که اگر با نگاهی خالی از حبّ و بغض پاسخهای بنده را می خواندید، شما هم متوجّه این مسأله می شدید). حذف تمامی مطالب من از روی وبلاگ، فقط کار یک دقیقه است. امّا نکته ی مهم برای من این است که اگر ما نتوانیم فضایی چندصدایی و دموکراتیک را آن هم در یک وبلاگ تحمّل کنیم، چرا اساساً روی به نوشتن یا خواندن متأمّلانه ی ادبیات داستانی آورده ایم؟ ادبیات داستانی مظهر تکّثر صداهای متباین امّا همزیست است. این خودش بهترین درس نیست به ما؟

با احترام، مصطفی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد