تازیانه های شرمندگی بر روی صورتم خراش می اندازد
و دست های معرفتش!
زخم هایم را التیام می بخشد.
از روی غرورم عبور می کنم
..........و به رحمتش می رسم
رحمتش را سر می کشم و بی وفاییم دوباره سرازیر می شود !
با یک بغل لطف و مهربانیش، به او پشت می کنم
سینه سپر کرده، وسر بالا گرفته !
به سوی خیال هایم می دوم .......به سوی فراموشی!
.........
ذخیره ی رحمتش تمام می شود،
غرورم از نو می شکند و سرم به زیر می افتد
تازیانه های شرمندگی بر روی سرم فرود میآیند
و دست های معرفتش!
بر روی سرم سپر می شوند
و من دوباره به سویش می دوم!
در حالیکه غرورم هنوز بیدار است
و بی وفاییم نفس می کشد !!!
خیلی ادبی بود . میدونم. ببخشید!!!
سلام وعرض ادب خدمت شخصیت یاس - من با نگاه انداختن به متن شما فهمیدم روحیه ی نگارش در شما پرورش یافته می باشد اما با توجه به عنوان وبلاگ فکر می کنم این یک داستانک نبود. به هر حال برای تمام داستانک نویسان از جمله شما آرزوی موفقیت می کنم. با تشکر
با سلام و تشکر. ته ِتهش یه جور داستان بد دیگه خداییش!فقط زیادی ادبی بود...
سلام
از نظر ادبی خیلی قشنگ بود ولی فکر میکنم تو به کار بردن بعضی واژه ها باید بیشتر دقت کنی!مثلا:
دستهای معرفتش!اگه منظورت معرفت خداست فکر می کنم یه کم اینجا بی معنی یه!نه؟
منظورم از معرفت مرام و وفا و...بود نه معرفت به معنای شناخت.
ok?
اسم قشنگی براش انتخاب کردی و به نظرمن خیلی شبیه سیدمهدی شجاعی نوشتی. خوب بود!