- داشتی به چی فکر میکردی؟
زن آه کشید: داشتم به زمین فکر میکردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم. یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد: در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن. من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد. به نقطه ایی خیره شد: چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت: آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمهی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم میمالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.
داستانکهای مرتبط:
سلام وبلاگ قشنگی و پر محتوی داری به وبلاگ منم سری بزن تا با هم بیشتر همکاری کنیم مطمئن باش بدون هیچ هزینه و وقت ، حتی اصلآ بدون کلیک روی تبلیغات و عضو شدن تو سایتهای مختلف می تونید درآمد داشته باشی مهم اینکه هر وقت که تو اینترنت بری حالا هرکاری داشته باشی دانلود کردن یا وبلاگ update کردن و غیره برات درآمد حساب می شه چیزی واقعا از دست نمی دی حتی اگه وقتی براش نذاری هر 5 ماه $20 می گیری
سلام عرض می کنم به جناب توکلی- از لطفتان ممنونم - ایمیل را خواسته بودید - نوشتم - چون گروهتان بزرگ است و تقریبا همه داستانک نویسان را جمع کره اید سوالی داشتم - آیا با آقای اسالله امرایی ر ارتباط هستید یا خیر؟
سلام. متاسفانه با آقای امرایی ارتباط نداریم. ارتباط بین خودمان هم بیشتر وبلاگی است. بعضی از دوستان هم قهر کرده و رفتهاند که امیدوارم زودتر برگردند. برایتان دعوتنامه ارسال شد. بابت تاخیرم هم عذرخواهی میکنم.
سلام داستانک هاتون خوندم.اما متاسفانه مقصود کلیتونو متوجه نشدم. ربط عسل به انسان؟
خوشحال می شم اگه توضیح بدید
شاید هم تا قسمت آخر فهمیدم
وای وبلاگتون محشره. دارم همه مطالبتون رو می خونم. جدی خسته نباشید.
داستانک هاتون خیلی به دل می شینند و آدم رو خیلی خوب غافلگیر می کنند. متعجبم که چنین وبلاگ قوی ای چرا اینقدر کم کامنت داره. نمی دونم شاید بازدید کننده زیاد داشته باشه اما کامنت نمی ذارن.
در هر حال خدا قوت
خوب بمانید
اگه اجازه بدید با ذکر منبع از مطالبتون استفاده خواهم کرد
جمله ی آخر - خدا متفکرانه غلط است. کمی دیگر به آن نگاه کنید. احساس می کنم بعضی نویسنه ها مطلبشان را راحت نمی نویسن در صورتی که خواننده ها متنی را که راحت بیان شده باشد را راحت تر لمس می کنند. البته من باید داستانکتان را پنج بار دیگر بخوانم و همین برتریتان را نشان می دهد. منتها باید جمله ی آخر را متذکر می شدم. موفق باشید.
داستانکتان را تقریبا فهمیدم - بسیار معناگرا کار می کنید. فقط خط سوم از آخر - شیطان دستانش را به هم می مالید.به این وبلاگ در آینده باز هم سر می زنم . منتظر پست های بعدیتان ...
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت: آزادی.
داستان خوبی بود ، مخصوصا از اینجا به بعد اوجش بود. به جز لحظه ای که شیطان پشت درخت ایستاده بود. همه چیز عالی بود. ممنون
چرا آزادی؟ چرا می گید که توی بهشت آزادی نداشتن؟