داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

به هر حال، من در خدمتم

بعد از شنیدن «بفرمایید!»، در را باز کردم و با اعتماد به نفس تمام رفتم تو. خوش و بشی که کردیم، اولین سؤال استاد این بود، با لبخند: «خب، بالأخره تصمیمتو گرفتی؟ که دیگه انشاءالله کار رو ببریم تو مرحله ی چاپ.»

ـــ بله، استاد.

ـــ خب؟

آب دهانم را قورت دادم و با اینکه قبلش با خودم کلّی تمرین کرده بودم، با صدایی ضعیف و بریده بریده درآمدم که: «راستش ــ استاد ــ می بخشید ــ راستش هرچی با خودم  ــ کلنجار رفتم ــ نفهمیدم چرا باید ــ روی جلد کتابی که خودم پاش شب نخوابی کشیده م، قبل از اسم من اسم کس دیگه ای بیاد. البته ــ .» تمام صورتم عرق کرده بود.

ـــ که اینطور.

ـــ البته ــ .

ـــ هر جور خودت صلاح می دونی. به هر حال، من در خدمتم.

ـــ البته استاد ــ .

ـــ خواهش می کنم، عزیزم. باشه، دوباره فکر کن، جوابشو بهم بده. اگه اجازه بدی، من باید الآن سر کلاس باشم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:15

نفهمیدم تهش چی شد. عکس العمل استاد دقیقاً چی بود.

این ابهام گاهی اوقات نشانه ی خوبیه.

مریم چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:23

چی بگم والا...!

ما ارادتمندیم (لبخند)؛ یه وقت لحن بنده خدای نکرده باعث رنجش نشده باشه. در اینکه اون ابهام در داستان هست، شکی نیست. ولی خب، به نظرم آمد ابهامی که راه به معانی مختلف بده، بد نیست. همین. البته ناراحتی استاد هم تا حد زیادی از تغییر ناگهانی رفتارش پیداست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد