داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تردید

مرد کنار تخت ایستاد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. نمیدانست به زن شلیک کند یا به کودکی که شبیه هیچ کس نبود. کمی مکث کرد و اسلحه را جلوی صورت زن گرفت.   

نزدیکی های صبح، صدای  آژیر امبولانس حامل جنازه مرد، محله را بیدار کرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
علی اشرفی پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:51 http://dokkan.blogsky.com

آفرین. داستان بود. داستانک هم بود. داستانک خوبی هم بود.

سید مهدی کسایی زاده یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 16:51 http://www.mahdi.kasaeizadeh.com

قشنگ بود ولی اگر می تونید طور دیگری بگویید آخر سر مرد مرده است.

اگر پیشنهاد بهتری دارید بنویسید.

مریم سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:16

خوشم اومد. کلا داستانک هاتون رو دوست داشتم. مال شما و نرگس رو دوست دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد