کتابش نایاب شده بود. گفت همین یکی مال خودم را میدهم به تو. صفحه اولش چیزی نوشت. صفحهای را باز کرد. صفحه سفید بود. مثل برف. سه چهار خط و نیمخطِ پایین صفحه انگار ردپای گربه توی برف بود. خواند:
صنوبر ایستاده است با دستانی گشوده
باد صدایم می کند
با باد در برگ های صنوبر می رقصم
صنوبر ا در آغوش می کشم
باران …
صدایش میان غرش تریلیای که تنههای درخت را میبرد، گم شد.
پ.ن:
بازنویسی: چاپ سوم قطع صنوبر