شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد.
روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.
زهرا احمدنژاد
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 ساعت 20:34
واقعن که داستانک زیبایی بود. و چقدر هم موجز، بدون کلمهای اضافه. و در عینحال ساده و بدون پیچیدگی معماگونه.
فقط یک لحظه از ذهنم گذشت که میشد به جای جملهی «روی آخرین سنگ که آپ میپاشید» بنویسی: «آخرین سنگ را که میشست» اما باز دیدم جملهی شما بهتر است. چرا که خستگی را بیشتر نشان میدهد.
خیلی خوب بود .
سپاس
آفرین.
واقعن که داستانک زیبایی بود. و چقدر هم موجز، بدون کلمهای اضافه. و در عینحال ساده و بدون پیچیدگی معماگونه.
فقط یک لحظه از ذهنم گذشت که میشد به جای جملهی «روی آخرین سنگ که آپ میپاشید»
بنویسی:
«آخرین سنگ را که میشست»
اما باز دیدم جملهی شما بهتر است. چرا که خستگی را بیشتر نشان میدهد.
التماسدعا.
متشکرم
فاتحه میخواند برای دنیا و یا اهالی اون دنیا؟
خوب بود مرسی سر بزن
ازکارات خوشم اومد.ممنون میشم سربزنی چندتاشون وبخونی ونظربدی
سلام..
چرا همه داستانای این وبلاگ غمگینن