داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

لحظه ی تحویل سال

شب وقتی رسید بالای سر مزار، سال تحویل شده بود. با عجله سنگ را شست و گلدان بنفشه را کنارش گذاشت.به اطراف نگاهی انداخت. سنگ مزار ها به او خیره بودند. غمی بزرگ سینه اش را فشرد.

روی اخرین سنگ که اب می پاشید و فاتحه میخواند افتاب بالا امد.

نظرات 6 + ارسال نظر
لی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 20:02 http://leee.us/

خیلی خوب بود .
سپاس

علی اشرفی چهارشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 18:21 http://dokkan.blogsky.com

آفرین.

واقعن که داستانک زیبایی بود. و چقدر هم موجز، بدون کلمه‌ای اضافه. و در عین‌حال ساده و بدون پیچیدگی معماگونه.

فقط یک لحظه از ذهنم گذشت که می‌شد به جای جمله‌ی «روی آخرین سنگ که آپ می‌پاشید»
بنویسی:
«آخرین سنگ را که می‌شست»
اما باز دیدم جمله‌ی شما بهتر است. چرا که خستگی را بیشتر نشان می‌دهد.

التماسدعا.

متشکرم

ستیغ یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:11 http://setigh.wordpress.com

فاتحه میخواند برای دنیا و یا اهالی اون دنیا؟

مرتضی جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:51 http://www.sedayesukot.blogfa.com

خوب بود مرسی سر بزن

اقاقی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:41 http://aghaghy.blogfa.com

ازکارات خوشم اومد.ممنون میشم سربزنی چندتاشون وبخونی ونظربدی

سلام..

ساناز جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 00:31

چرا همه داستانای این وبلاگ غمگینن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد