داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

دوباره

کلید را که در قفل در چرخاند صدای خشک زنگ آهن مرا آماده  بوی نا می کرد، بوی کهنگی...

  خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود:

"سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن"

کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم... نگاهم به بالکن افتاد و سقوطم را به خاطر آوردم، سرم را آرام بروی ظرف چرخاندم و مشغول لیسیدن استخوان ها شدم.

سوزن‌بان

 

 

دو قطار با سرعت به یکدیگر نزدیک می‌شدند و سوزن‌بان هر‌چه سعی می‌کرد، به خاطر نمی‌آورد که آیا اهرم ریل را حرکت داده‌است یا نه.