خانه را تمیز کرده کاغذ دیواریش را هم حتی عوض کرده بود برایم در ظرف مقداری غذا ریخته و بی آنکه با من حرفی بزند فقط یک نامه کنار پایه میز گذاشته بود:
"سلام لطفا دوباره اینجا زندگی کن"
کاش می دانستم از کجا فهمید که بر می گردم... نگاهم به بالکن افتاد و سقوطم را به خاطر آوردم، سرم را آرام بروی ظرف چرخاندم و مشغول لیسیدن استخوان ها شدم.
متوجه نشدم که چه طور سواد خوندن داشت
اما حس قشنگی توی داستانتون بود.
سلام
داستانک زیبایی بود
منظورتان تناسخ بود؟
شاید
سلام خوشحال می شم به من سر بزنید
خیلی جالب بود اما بیشتر باید مورد علاقه ی افراد فوت فتیش که دچار نوعی بیماری جنسی هستن باشه. داستانک شما برای آن ها بمیتونه هترین داستانک دنیا باشه.
تناسخ یه اعتقاد عقب مونده شیطانی و فراماسونریه لطف به نوشتن این گونه داستانها ادامه نده