عروسک گردان، دستش را بالا آورد تا عرق پیشانیاش را پاک کند. عروسک نخی، پَرید بالا و با خود فکر کرد: «من، از همهء عروسکها بالاترم!» عروسک گردان دستش را پایین آورد؛ عروسک به پایین سقوط کرد و دست و پای چوبیاش با سر و صدا به هم خوردند.
نوزاد در آغوش مادرش گریه میکرد...
پیرمرد کنار فرزندش جان می داد...
پسر و دختر با هم ازدواج کردند...
کودک دنبال بادبادک رها شده در آسمان می دود...
آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله تنها آشغال این دورو بر را پرت میکنم.
اشک دختر بروی خون جاری از سرم می چکد و من از بالا خیره به او آسوده ادامه ی سیگارم را میکشم.