آمده ام لبه ی پنجره نشته ام، پاهایم به سوی پایین آویزان است.باد سردی وارد اتاق میشود پیچی میخورد و موقع خروجش گرمای تنم را با خود می برد...سیگاری روشن می کنم،پکی عمیق مرا رو به راه می کند..دختری زیبا از پایین نگاهم میکند با صدایی آشنا فریاد می زند آرام:"پرتش کن اون آشغالو" و من بلافاصله تنها آشغال این دورو بر را پرت میکنم.
اشک دختر بروی خون جاری از سرم می چکد و من از بالا خیره به او آسوده ادامه ی سیگارم را میکشم.
برام جالب بود اما متعجبم از این که به راحتی بقیه سیگارش را کشید
داستانکهایتان تلخ شده. امیدوارم کامتان تلخ نباشد.
عالییییییییییییییییییییییی بود.
عجب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوبه سر بزن
کاش میدونستید داستان وداستانک چیه بعد مینوشتید
aliiiiii boooood... kheili doostdashtam... vaghean mamnoon
چسبیـــــــــــــــــــــد بهم
مثه چایی بعد سیگار
عالی بود،آخرش ولی شروک کند و کلیشه ای داره.
خوب بود
تبریک به خلاقیتت
منم یه چیزایی می نویسم.ممنون اگه سربزنی ونظربدی