بعده صبحونه کلاه شاپو رو گذاشت رو سرش و دستمال یزدی هم تاب داد و انداخت دور گردنش و راه افتاد سر محل تا به این و اون گیر بدن و بخندن و تف بندازن رو زمین
به دیوار تکیه داد و کفتری نسشت تا رفیقاش بیان
انقدر نشستن تا شب شد
رفت سمت خونه
تو راه فکر می کرد فردا هم راجع به امروز حرف میزنیم ، مثل همیشه
----------------------------------------------------
بیشتر داستانکها را خواندم . هیچکدام توجهم را جلب نکردند مگر داستانک / استاد /
اگر همینطور جلو برویم مردم ما نه تنها از رمان و داستان کوتاه خسته می شوند / شده اند / از خواندن داستانکها هم به دلیل نداشتن تکنیکهای خاص داستانک پرهیز می کنند
عالی بود به وب منم سربزن
وبلاگ منو به اسم عصیانیسم لینک کن، بهم اطلاع بده تا منم همین کارو بکنم
سلام دیشب خیلی اتفاقی ب بلاگتون اومدم.خیلی از اینجا خوشم میاد لطفا بهم بگین چجوری میشه عضو بشم و داستانک بذارم؟برلم ایمیل کنین لطفا
سلام ، برای عضویت با میدریت باید هماهنگ کنید
درود.
دعوتید به خوانش و نقد برگ های پاییزی.
vaghean hama6on aali bodan mer30
همه رو خوندم
شب و روز ملال آور تنها فقط جهت دلخوشی خانواده بیرون رفتن
عجب صبری خدا دارد