فیه ما فیه می خواندیم. رسیدیم به این عنوان که «همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی.» یکی از بچّهها، باد در غبغب، پرسید: «استاد، فکر نمیکنید این جمله کمی ایدهآل باشه؟ بخصوص تو دنیای پر از دود و آهن و استرس امروز؟» استاد به عادت معمول دست بُرد روی شقیقههاش، دو طرف مقنعهاش را تنظیم کرد و همانطور که چشمهاش را رو به دانشجو ریز کرده بود، بعد از مکثی بلند، بنا کرد به بالا و پایین تکان دادن سرش و مثل چیزی که ناگهان حقیقتی بر او متجلّی شده باشد، جواب داد: «حق با شماست. این میتونه یه آرمان باشه واسه بشر امروز؛ شاید بهترین آرمان.» حالا دانشجو هم، چشم در چشم استاد، خیلی آهسته سر تفاهم تکان می داد. |