تازیانه های شرمندگی بر روی صورتم خراش می اندازد و دست های معرفتش! زخم هایم را التیام می بخشد. از روی غرورم عبور می کنم ..........و به رحمتش می رسم رحمتش را سر می کشم و بی وفاییم دوباره سرازیر می شود ! با یک بغل لطف و مهربانیش، به او پشت می کنم سینه سپر کرده، وسر بالا گرفته ! به سوی خیال هایم می دوم .......به سوی فراموشی! ......... ذخیره ی رحمتش تمام می شود، غرورم از نو می شکند و سرم به زیر می افتد تازیانه های شرمندگی بر روی سرم فرود میآیند و دست های معرفتش! بر روی سرم سپر می شوند و من دوباره به سویش می دوم! در حالیکه غرورم هنوز بیدار است و بی وفاییم نفس می کشد !!! |