روز نخست
آدم به اطراف نگاهی انداخت. حوّا را دید که از دور می آمد ... سلانه سلانه

دست ها را گذاشت پشت و به سمت حوّا رفت .  

« میدانی آدم ؟ اینجا اصلا چیز جالبی ندارد . دلم میگیرد » 

آدم لبخند زد و مشتش را سمت حوّا گرفت   

 «بیا عزیزم . اینها را برای تو جمع کردم » و سنگریزه ها را توی مشت حوّا ریخت . 

دوتایی به غروب افتاب خیره شدند و 

آدم تمام دنیا را به حوّا هدیه کرد.