سرباز سفید نیزه اش را زیر گلوی شاه گذاشت: کیش! شاه سیاه سراسیمه به عقب برگشت. هیچ مهره سیاهی در صفحه باقی نمانده بود تا کمکش کند. نگاهی به جسد وزیر سیاه کرد و با نفرت فریاد زد: لعنت به تو و نقشههای احمقانهات! چشمانش سیاهی رفت. آخرین چیزی که شنید صدای سرباز سفید بود: مات! |