آخرین بار
وقتی خودش را یافت بین زمین و هوا در حال سقوط بود... نمی دانست خودش خودش را انداخته است یا کسی دیگر... چند متری تا مرگ فاصله نداشت... حال دیگر یارش هم کنارش نبود... به اطراف نگریست در دور دست دو جوان را در حال عشق بازی دید...آنطرفتر در گورستانی دید که جوانی را به خاک می سپارند... و حتی پیرزنی را دید که که با آه بی کسی زنبیلش را در کوچه پیش می برد...دلش لرزید... در آخرین لحظات آرزو کرد که ای کاش می توانست دل کسی را شاد کند در همان لحظه به زمین برخورد کرد و صدای خش خش خورد شدنش زیر پای دخترکی لذت بی وصف پاییز را برای دخترک به همراه آورد.