داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تولد

 

 

دیشب یه خواب عجیب دیدم:

زمستون بود؛ خیلی سرد. لوله های آب ترکیده بودن. از شدت سرما حتی آب، توی آوند های درخت یخ زده بود. آدم ها بی حرکت زیر حجم انبوه لباسهای زمستونی خوابشون برده بود. فقط برف بود که نرم می بارید و آروم داشت شهر رو دفن می کرد . . . هیچ جنبنده ای نفس نمی کشید.

.

.

.

چند میلیون سال گذشت و خاک، آروم آروم برف رو با دفینه ش بلعید. توی خواب از خواب بیدار شدم و یه تک سلولی رو دیدم که جلوی چشمام داشت متولد می شد.

 

 

http://golaab.blogsky.com

 

موضوع انشا: می خواهم چه کاره شوم؟

 

 

همه همکلاسی هایم یا می خواهند دکتر بشوند یا مهندس. غیر از یکیشان که می خواهد رئیس بانک بشود! با این حساب کار من کمی سخت می شود؛

اگر مریض شوم، نمی شود که فقط یکی از رفقای دکترم ویزیتم کند؛ بالاخره بقیهء آنها هم زندگیشان خرج دارد.

دوستان مهندسم هم یه کم حساسند! اگر پول خوبی نگیرند، پروژه های آدم را با یک تغییر کاربری کوچولو تبدیل به سرویس بهداشتی می کنند!

در ضمن باید کلی پول هم به بانک آن یکی دوستم واریز کنم.

نتیجه گیری: باید دزد بشوم.

 

http://golaab.blogsky.com/

 

ساناز

ساناز :                                                                                             

ساناز کوچولوخیلی ذوق کرده بود.صدای شرب شرب بارون روی شیشه هاحسابی هیجان زده اش کرده بود.از پشت شیشه داشت کوچه را می دید .خیلی بی تابی می کرد. یکدفعه ساناز کوچولو با اون صدای جیغناک قشنگش داد زد: مامان بابا داره بارون می آد.انگار که تا حالا چنین صحنه ای را ندیده بود.مامان ساناز هم با لبخند ملیحی گفت آره عزیزم داره بارون می آد.صدای زنگ اف اف ساناز رو مثله برق از جاش پروند.چند لحظه بعد بابای ساناز که مثله موش آبکشیده شده بود،جلوی در سبز شد.سانازشو بغل می کنه ومیگه:بیا عسلم اینم اون رون که می خواستی.حالا مامانی برات سوپ مرغ درست می کنه خوب خوب میشی.مامان ساناز رو می کنه به دخترش و میگه:سانی جون نگفتم اگه صبر کنی بابا با رون می آد.                

همراه

 

با آخرین نیروهای مانده ، با ته مانده امید با افسردگی تمام شماره اش را گرفتم ،


 بوق سوم  گوشی را برداشت :

       * سلام ، می آیی امشب با هم یک کم قدم بزنیم ؟ می خوام باهات درد دل کنم

       *** برای قدم زدن میایم ولی حوصله حرفاتو ندارم .

       * ممنونم و گوشی را قطع کردم

  شب ، توی رختخواب سرم را روی بالش گذاشتم و آرام آرام اشک ریختم و با سیاهی اتاق

 درد دل کردم …… صبح در حالی که قدری سبک شده بودم باز هم دوست داشتم با کسی قدم بزنم .

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

http://happali.blogsky.com

هدیه

 

 

وقتی اومد خونه، پژمرده ترین گل رز دنیا با کوتاه ترین ساقه ای که بشه برای یه گل تصور کرد، تو دستش بود. از قیافه ام فهمید که تو ذوقم خورده. گل رو داد دستم و گفت: طفلکی لابه لای شاخه ها له شده بود. دلم سوخت. فکر کردم حتما هیچ کس یه رز پژمرده نمی خره.

 

 http://golaab.blogsky.com