یک جسد دیگر برای دریافت مجوز خاکسپاری روانهی وزارت ارشاد شد. مرحوم یا مرحومه که هویت او تاکنون ناشناس مانده است توسط انتشارات ققنوس صبح دیروز به وزارت ارشاد سپرده شد تا مراحل کفن و دفن او به صورت قانونی آغاز شود. روابط عمومی انتشارات ققنوس در مواجهه با سؤالات خبرنگار بخش حوادث ادبی روزنامه تنها به این پاسخ که «نویسنده بود دیگه!» کفایت کرد. خبرنگار ما همچنین از تجمع تعدادی از بستگان نویسندهها و شاعران مرحوم جلوی درب اصلی وزارت ارشاد و ابراز نگرانی از وضعیت نگهداری اجساد خبر داد. برخی از آنها با بیان اینکه بیش از یک سال از مرگ عزیزشان گذشته است اضافه کردند: «شغل آنها آنقدر که برای وزارت ارشاد مهم است برای ما نیست. فقط مردهی ما را بدهید.» در همین راستا وزیر ارشاد در مراسم رونمایی بزرگترین کتاب دنیا که به عرض سه متر و طول شش و نیم متر توسط جمعی از هنرمندان در پارک لاله ساخته شده است در بخشی از سخنانش در همین رابطه از سختی کار رسیدگی به اجساد برخی از نویسندگان گفت و گلایه کرد: «برخی از نویسندگان مخصوصاً میمیرند تا روند اداری بخش سردخانه و صدور مجوز کفن و دفن وزارت ارشاد را مختل کنند.» وی با بیان اینکه ما در حال انجام وظایف خود هستیم اضافه کرد: «شیطنت نکنید!»
میدونم طولانیتر از حد و حدود یک داستانک شده اما شاید بیشتر یک مطلب طنز باشه تا داستانک... نمیدونم!
توی راهپله و دور از چشمهای مادرم که در آرزوی اولین نوه دودو میزد، بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه کردم: «بی سر خر! منم مشکل دارم!» نفساش را بیرون داد، دستهاش را دور گردنم انداخت و گفت: «مرسی! مرسی که توی این مشکل هم منو تنها نذاشتی!»
هر روز صبح جلوی آینه میایستاد و از پشتِ کفِ خمیر دندان و موییهای مسواک بیست بار تکرار میکرد: «من رئیس اداره میشوم!» وقتی سر ماه از سر پستش تکان هم نخورد به کتاب مراجعه کرد و با دستهای لرزان کتاب را ورق زد و ورق زد تا ناگهان به این جملات جادویی رسید که فراموششان کرده بود: «درونتان را از نفرت خالی کنید و به تمام مردم دنیا عشق بورزید.» جلوی آینه رفت تا ذکر جدیدش را تمرین کند. کاغذ قبلی را برداشت و کاغذ جدید را گوشهی آینهی دستشویی فرو کرد. یکبار از نظر گذراند: «من همهی مردم دنیا را دوست دارم و برای رسیدن آنها به آرزوهایشان دعا میکنم.» چند دقیقه ساکت ایستاد و نگاه کرد. کاغذ را برداشت، پاره کرد و توی سطل آشغال کنار پایش ریخت.
با سلام خدمت همگی،
این یادداشت رو بعد از یک مرخصی استعلاجی که به خودم دادم با ذهنی آرام و به دور از توهم توطئه مینویسم. اول از همه و قبل از هر توضیحی از نرگس خانم صمیمانه معذرت میخوام و امیدوارم منو بابت تندی و زبان مسخرهآلودم ببخشند. هیچ توجیهی برای اون حرفا ندارم بهجز اینکه کنترلم از دست رفته بود! بهقول آقای توکلی باید پوستکلفتتر از این حرفا باشم. البته همهی کسانی که از نزدیک منو میشناسن میدونن که آدم حساس و زودرنجی هستم. البته هیچوقت دلم نمیخواد اینطور جلوی دیگران این موضوع رو عنوان کنم چون تجربه بهم ثابت کرده اگر کسی یه بار با این اخلاق من روبرو بشه دیگه بساط شوخی و خنده رو جلوی من کنار میذاره و... .
ـ ببین عقدهایها دارن جنازهی پیرمرد بدبختو هم به اسم خودشون سند میزنن... ببین!
ـ زشته... ولشون کن... الان زشته... باشه بعد از مراسم!
ـ بعد از مراسم چی؟
ـ الان شگون نداره بگم... زشته... به اسم بابامه مراسم... واسه اون زشت میشه... باشه بعد از مراسم... بیا بریم تو سایه وایستیم... مخام داره میترکه!
یک شب پس از اولین خودکشی نافرجامم درحالیکه هنوز روحم از دیازپام سبکتر از حد معمول بود به پیشنهاد دکتر معالجم به تجریش رفتیم و در هوای یازده درجه زیر صفر به ماشینهایمان تکیه دادیم و با چنگالهای یکبار مصرف لبوی داغ خوردیم. آقای دکتر از خاطرات جوانیاش تعریف میکرد و میخندیدیم.
ایستاده بودم پیش پاش؛ نگاهم افتاده بود توی شیارها و نمیتوانستم اسمش را بخوانم. چشمهام راهِ رفته را برمیگشت و گیر میکرد. میترسیدم که این اسمِ هرکسی باشد. اسم هرکسی چندتا ازین شیارهای پُر لِفت و لعابِ نستعلیقی دارد. جز خودم که اگر بروم دیگر نیستم که روی سنگ قبر را بخوانم.
ـ اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد!
آبی از سر سنگ ریخته شد و دستی رویش کشیده شد. یک دور دیگر ریخت و دست کشید. هنوز گیجِ شلپ شولوپ آب، چشمهام دو دو میزد که عکس پنج نفر را توی قبر دیدم: مادرم، برادرم، عمو، عمه و... خودم که پایین قبر به خودم زل زده بودم. میگفتند اگر میخواهی مُرده تو را ببیند باید پایین سنگ قبر بایستی.
سرم را بالا آوردم. سروصدا هجوم آورد. طبیعی بود. عصر پنجشنبه بود. یک آشنا دستپاچه گفت: «خدا بیامرزه بابا رو!»
ـ سلامت باشید. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!