تند و تند سوپ را با قاشق میچپاند توی دهانش و هورت میکشید، آخرش هم آروغ بلندی زد. دلخور گفتم: « دیگه صبرم تمام شد.» دستش را گرفتم و از خانه انداختمش بیرون.
سر و صدای شبانهٔ کامیونهایی که مواد ساختمانی را کنار آپارتمان در دست ساز مجاورمان پیاده میکردند خواب راحت را تا دم دمای طلوع آفتاب از من گرفت.
صبح با یک دسته گل رز سفید رفتم خانهٔ مادرش.
درس تمام شده بود و معلم کلاس اول - پیر دختر پنجاه ساله- داشت امتحان بچهها را
تصحیح میکرد.
یکی از بچهها بلند شد و پرسید: «خانم بچهها از کجا
میان؟»
معلم کمی قرمز شد و من منی کرد و گفت:« بچهها... بچهها...... کی
میدونه؟»
سارا نگاهی پر افاده به مینا انداخت
و گفت: «خانم اجازه؟ باباها یه کلید دارن که میندازن تو شکم مامانا و درش را باز
میکنن و نی نی کوچولوها را در میارن.»
معلم رو به مینا که
دستش بالا بود کرد و گفت:« تو بگو ببینم!» مینا با تحقیر نظری
به سارا انداخت و گفت: « خانم اجازه، وقتی باباها و مامانا تنها
میشن، گریه میکنن، بعد یه فرشته میاد، یه نینی کوچولو میاره براشون، تا دیگه
گریه نکنن.»
زنگ خورد. معلم در راه فکر میکرد که بچهها از کجا میان.
از اون آدمایی بود که میشه بهشون بگی بیغ یا آخر بیغ. جز انبار زغالی که توش کار میکرد و اتاقی که اجاره کرده بود نه جایی را تو تهرون بلد بود نه حتی میدونست تو چه سال و ماهی، و روز و روزگاری زندگی میکنه.
یکی از غروبا که بر میگشت خونهش، تو یکی از کوچههای نزدیک میدون شوش چشش خورد به دستفروشی که لباسهای جورواجوری را حراج کرده بود. یکی از کتها رو تنش کرد. هم اندازش بود، هم پارچهٔ خوبی داشت. لباسها همه نو بودند اما یا برنگ سبز بودند یا روشون نوشتهای برنگ سبز داشتند و از همه مهمتر قیمت مفتی داشتند. همهٔ لباسا را خرید و توی همون بقچهٔ فروشنده پیچید و راه افتاد. چیزی نرفته بود که یه ماشین جلوش پیچید، ریختند سرش و بردنش.
چند وقت بعد تو یه برنامهٔ تلویزیونی ظاهر شد و چیزایی گفت که دهن همشهریاش و اونایی که میشناختنش وا موند.
آخر برنامه چشمکی رو به دوربین زد و گفت: «یادتان باشد: هیچ ارزانی بی حکمت نیست!»
یکی بود یکی نبود
یه آقاهه با یه کلاغه تصادف کرد. با خودش فکر کرد بد نیست
کلاغه را برداره و پر از کاه کنه و بذاره تو سالن پذیراییاش. پیاده شد و کلاغه را
که لنگان لنگان دور میشد گرفت. اما ناگهان صدها کلاغ از زمین و آسمان ریختند دور و
برش و شروع کردند به غار غار کردن و الله اکبر گفتن .
آقاهه ـ رنگ پریده ـ کلاغه را ول کرد و پرید تو ماشینش و حالا نرو که کی برو...
نویسندگان داستانک به همایشی در کشوری خارجی دعوت شدند. کیف و ساکشان را در اتاق مجلّلی در طبقهٔ هفتاد و پنجم هتل گذاشتند. پس از برگشت از همایش طولانی و خسته کننده دیدند تمام آسانسور ها خرابند و تنها راه رسیدن به اتاقشان، بالا رفتن از پله هاست . قرار شد در طول راه به ترتیب داستانکی بگویند. به طبقه هفتاد و چهارم که رسیدند هپلی گفت: حالا تلخ ترین داستانک را بشنوید: «یکی بود یکی نبود، کلید اتاق را نیاوردیم».
برگردانی از وب
بابام در حالی که سرفه می کرد داد زد: من رفتم نون بگیرم.
پریدم تو اتاقش، ده دقیقه وقت داشتم، نه رو میزش بود، نه توی کمد، نه کنار تلفن، نه تو قفسهٔ کتابا، نه زیر تخت، نه کنار تلویزیون، نه تو جیب لباساش، نه کنار پنجره.
خسته شدم و لبهٔ تخت که نشستم دیدمشون، زیر بالشش بودن، هر سه پاکت را بر داشتم، یه نگاهی به اتاق انداختم ، همه چیز مرتب و سر جاش بود. رفتم تو اتاقم و خودم را زدم به خواب.
شنیدم در آپارتمان را باز کرد. ده، نه، هشت، وارد اتاقش شد، هفت، شش، پنج، چار، از اتاقش خارج شد، سه، دو، یک و اومد بالا سر من.
گفت: بده شون!
چشمم را باز کردم: چی رو؟
گفت: ده ثانیه وقت داری، بعدش فقط یک جسدی! . . . ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج . . .
می دونستم شوخی ندارد، برا همین با ترس گفتم: بخدا من برشون نداشتم. . .
ادامه داد: . . . چار، سه، دو، یک.
دستش را گذاشت دور گلوم و فشار داد. صورتم قرمز شد، نفسم داشت قطع می شد که چشمش افتاد به پاکتای سیگار ولو شده زیر تخت. برشون داشت و در حالی که به زحمت نفس می زد گفت: ازت خوشم اومد، حقوق که گرفتم یه جایزه پیشم داری و برگشت اتاقش.