گوش تا گوش سالن، خرگوشهای معترض به حقوق حیوانی دیده میشدند. روی سن، خرگوش بزرگ پنجههای خشمگینش را داخل کلاه چرخاند تا چیزی را بیابد. نیافت.
با عصبانیت کلاه را روی میز کوبید. دوباره آن را برداشت. پیرمرد ریزجثهای از داخل کلاه، نالهکنان روی میز افتاد. به زحمت ایستاد. کت بلند مشکیرنگ براقی که پیش از آن لباس رسمی شعبدهبازها بود را به تن داشت. پیرمرد ریز جثه رو به حضار تعظیم کرد.
خرگوشها هورا کشیدند.
من ره صد ساله را یکشبه طی کردم.
بدون درد و خونریزی،
بدون لشکرکشی،
بدون تمرین و ممارست،
و حتی،
بدون هیچگونه استعداد خدادادی،
یکشبه،
قیمت چند دیناری من،
شد چند صد هزار دلار،
وقتی که صاحبم،
من را پرتاب کرد سمت رئیس جمهور.
والله از شما داستانکخوانان و داستانکنویسان عزیز چه پنهان، مدتی است که داستانکمان نیامده. میخواهیم از این فراغت استفاده کنیم و کمی دربارهی داستانک صحبت کنیم. ضمن اینکه از اول هم یکی از هدفهای وبلاگ داستانک، همین بود.
«نرگس» به بهانهای که تقریبا همه میدانیم نوشته بود:
توی سینما، وقتی یه کارگردان بزرگ مثل اسکورسیزی سالها جایزه اسکار نمیگیره، واکنش خیلی باکلاسی . . .
فصل مدرسه که میشد سر ظهر زنگ خانهاش را میزدیم و فرار میکردیم. گمان میکردیم که نمیفهمد مائیم. وقتی که مرد، شنیدیم که سالهاست ناشنواست.
تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.
«توجه توجه این نوشته داستانک نیست ! »
مدیر محترم وبلاگ، آقا مرتضای توکلی.
چرا اسم شما بالای لیست است و توش فقط پروفایل است.
اصلن این لیست بر چه اساسیه؟ (اثاثیه؟!)
چرا مثلن بر حسب الفبا نیست که امید اول باشه؟
یا مثلن بر حسب سابقه نیست که هپلی اول باشه؟
یا مثلن برحسب خوش اخلاقی نیست که سعید آقایی اول باشه؟
یا بر حسب خوشتیپی نیست که من اول باشم؟!!!
تا روشن شدن تکلیف این موضوع من تا افطار امروز اعتصاب غذا میکنم.
بقیه هم نظر بدن ببینیم چه کارهایم.
التماس دعا.
صبح:
پسرک، پولِ اتوبوسِ رفتن به مدرسه را انداخت تو دستگاه قمار و بدون بلیط سوار اتوبوس شد.
عصر:
متصدی قمارخانه دستگاه جدید بازی را با اشتیاق تشریح میکرد:
«بشتابید! بشتابید! فقط با انداختن یک سکه، هزار برابر آن را برنده شوید. هزار برابر هزار برابر . . .»
پسرک حالا یک سکه داشت و باید به خانه برمیگشت. نگاهی به سکه انداخت و نگاهی به دستگاه قمار و نگاهی به ایستگاه اتوبوس.
سکه را به گدای جلوی قمارخانه داد و پیاده به خانه برگشت.
خاطرات امروزه و عقاید همهروزه علی اشرفی در http://www.dokkan.blogsky.com
مقتدرانه بالای ایوان ایستاده بود و به لشکری که نابود کرده بود می نگریست.
جسد کشتههایش، روی هم افتاده بود و هر لحظه، باد ، آنها را به این سو و آن سو میبرد.
احساس کرد که نباید به آنها فرصت تجدیدقوا بدهد. تصمیم گرفت خانهخرابـشان کند.
کبریتی روشن کرد، کاغذی را شعلهور ساخت و آن را درون لانه مورچهها فرو کرد.
ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: آفرین! خیلی مرتبی. یه هفته مرخصی تشویقی میگیری. از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همهاش چهاردهتا؟! مرخصیات باطل شد.
ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
: همهاش چهاردهتا؟! فردا صبح خودت رو معرفی کن به بازداشتگاه.
ماشین گشت جلوی پای مأمور سر چهارراه ترمز کرد. افسر گشت نگاهی به سرتاپای مأمور کرد و گفت: از صبح تا حالا چند تا جریمه نوشتی؟
_ قربان چهارده تا.
آفرین! یه هفته مرخصی تشویقی میگیری.
روزی که کنار خونهم اتوبان ساختند، کلی خوشحال بودم و به پسرخالههام که تو کوچههای تنگ شهر زندگی میکردند یه عالمه فخر فروختم.
حتی وقتی صداگیرهای بتونی را جلو روم ساختند و باغچه رو از پیادهرو جدا کردند، بازم شبها، میتونستم چراغای شهر رو بشمرم یا ماشینهای شیکی رو که با سرعت از پیش چشمم میگذشتند.
و سالها گذشت . . .
الان چهارده بهاره که هیچ پسربچهای از تنهی سنگین من بالا نرفته و شاخههای منو به طمع چیدن چند دونه توت، تکونتکون نداده.
و من آرزو میکنم که ای کاش ساکن یه باغچهی قدیمی، کنار یه دیوار آجری بودم . . .
ما 3 تا سالها با هم بودیم. سبز و سفید و قرمز. رنگهای دیگه هم بودند، اما ما سه تا همیشه کنار هم بودیم. با هم بودنمون شده بود یه آرمان، خیلیها بهش غبطه میخوردند. و لی دیشب آمدند، همه لامپهای مهتابی را جمع کردند. کبابی برای همیشه تعطیل شد.
آقای معتقد، معتقد بود که همسرش باید مودب، تحصیلکرده، خوشاخلاق، نجیب، خانهدار، خانوادهدار، اجتماعی، باگذشت، زیبا، خوشقامت، مقتصد، باسلیقه، فداکار، مهربان، صادق، بشاش، متین، صبور، باپشتکار، مصمم، نکتهسنج، آدابدان و قانع باشد.
آقای معتقد میخواست آشپزی و خیاطی همسرش به حد کمال، موهایش بلند و انگشتانش ظریف و چشمانش نافذ و لبخندش همیشه روی لبانش نیمهپیدا باشد.
آقای معتقد شرایط دیگری را هم مدنظر داشت که اجل مهلتش نداد آنها را لیست کند.
به دنیا که اومدم، مسألهی زندگی، زنده بودن بود.
بزرگتر که شدم مسألهی زندگی، دوست داشته شدن بود.
بازهم که بزرگتر شدم، مسألهی زندگی، عشق بود.
بعد از آن روزی رسید که مسألهی زندگی، نان بود.
و سالها گذشت . . .
تا وقتی که پیر شدم، مسألهی زندگی زنده ماندن بود . . .
چندمین زایمان دخترم بود، این یکی هم مثل بقیه مردنی و نارس بود، قدش اندازه یه کف دست ...
عمهخانم من رو کشید کنار و گفت: «من به تو میگم، تو هم به مادرش بگو، بچههای اینقدری معمولا زنده نمیمونن، اگر بمونن یه عمر بدبختی و مریضی و عقبموندگی دنبالشه . . .، خلاصه اینکه بگو به این یه تیکه گوشت، به جای بچهاش دل نبنده . . .»
الآن سیساله، یهسال درمیون، برای نوهام جشن تولد میگیریم. یه سال درمیون برای عمهخانم سالمرگ.