به دنیا که اومدم، مسألهی زندگی، زنده بودن بود.
بزرگتر که شدم مسألهی زندگی، دوست داشته شدن بود.
بازهم که بزرگتر شدم، مسألهی زندگی، عشق بود.
بعد از آن روزی رسید که مسألهی زندگی، نان بود.
و سالها گذشت . . .
تا وقتی که پیر شدم، مسألهی زندگی زنده ماندن بود . . .
۱- همیشه فکر می کردم چطور باید زندگی کرد که نون، عاشقی رو از سر نپرونه.
۲- الان فکر می کنم چطور زندگی کنم که هیچ مسئله ای بزرگتر از عشق نشه برام؛ حتی پیر شدن.
۳- زن ام دیگه؛ ناقص العقل.
۴- نوشته ات به نظر من داستانک نیست. ولی خوشحالم که نوشتیش. چون دوباره یادم انداخت که باید از عشق مراقبت کرد. مثل گلدون.
والله به نظرم سلسله مراتبی میباشد! اصلن چه کسی گفته میباشد که عشق از نان خوشمزهتر میباشد؟ بهخصوص که نانش سنگک دورو خشخاش باشد؟
در ضمن یک «دور» نیز در این زندگانی میباشد که در این داستان اشاره شد.
مطلب قشنگیه. ولی داستانک نیست. شبی جمله های قصاره
راستش به نظر خودم هم داستانک نیست، چون روایت و حرکت ندارد و تقریبا همه چیز در آن ساکن است.
ولی به یک نتیجهای رسیدم، به جای اینکه پیدا کنیم داستانک چیست، کمکم روشن کنیم که داستانک چه چیز نیست! چطوره؟
ببخشید کلید ــه کیـبورد شما مشکلی داره؟
لذت بخش که بود. خیلی هم! به فکر هم وامی داشت آدم را! اما... همان چیزی که دیگران هم گفتند. شک دارم این داستانک باشد یا یک نکته در یک کتاب روانشناسی یا از این کتابهای کوچیک جیبی که برای عبرت آموزی جملات قصار می نویسند.
اما بهرحال آموزنده بود و لذت بخش. مرسی!
بابا حکیم!!!
خب چرا فکر میکنی باید داستانک بنویسی، وقتی که حکمت مینویسی؟
راستی نظرت راجع به اوتانازی چیه؟
((اوتانازی یعنی کمک به مرگ بیماران صعبالعلاج با رضایت بیمار ـ مرگ خودخواسته و نه خودکشی.))
منظورتون اینه که مساله همه پیرها، «زنده ماندن» نیست که بعضیهاشون حاضر به اوتانازی میشوند؟
در واقع فکر میکنم اتانازی صورت دیگری است از «مرگ با عزت بهتر است از زندگی با ذلت»
البته منظور این داستان (یا به قول شما سخن حکیمانه!) دوری بود که زندگی گوینده داستان داشته، نه ارزش زندگی.