بیرون سالن کنسرت ازدحام زیادی دیده میشد. مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سالها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند. اتوموبیلهای گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف میکردند، مردها شیکپوش و زنهای آراسته از آنها پیاده میشدند. هر لحظه بر تعداد جمعیت مشتاق افزوده میشد. ویولون نواز نابینایی با لباس ژنده بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند. هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود. چند تا بچه دور او را گرفته بودند و با اشتیاق به صدای سازش گوش میکردند. چند اسکناس خرد در مقابلش روی زمین ریخته بود. درهای سالن باز شد و مردم بلیط به دست وارد سالن شدند.
جمعیت با هیجان و اشتیاق ایستاده بودند و با تمام توان کف میزدند. پردههای سالن نمایش به آرامی شروع به کناررفتن کردند. پشت پرده ویولون نواز نابینا ایستاده بود. پیرمرد عینکش را از روی صورتش برداشت. ویولونش را به دست گرفت و به آرامی شروع به نواختن کرد. همان آهنگی را زد که لحظاتی پیش بیرون سالن مینواخت. هنوز لباس های مندرس به تن داشت.
پینوشت:
نسخه اصلاح شده توسط علی اشرفی:
اتومبیلهای گران قیمت پشت سر هم در مقابل سالن توقف میکردند، مردها شیکپوش و زنهای آراسته از آنها پیاده میشدند.
مردم از صبح زود جمع شده بودند تا بعد از سالها هنرنمایی بزرگترین نوازنده کشورشان را از نزدیک ببیند.
ویولون نواز نابینای ژندهپوش بین جمعیت ایستاده بود و با تمام توان سعی می کرد توجه مردم را جلب کند.
هر چند سرو صدای زیاد جمعیت مانع از این بود که صدای سازش به درستی شنیده شود.
ویولوننواز، بیاعتنا به بیاعتنایی مردم به مسیر خود ادامه داد، عینکش را برداشت و از در مخصوص مهمانان ویژه وارد سالن شد.
نسخه اصلاح شده توسط هپلی:
طناب آویزان را پشت سرش انداخت .سرم را بالا برد .
- زندگیات دست منه . نمیخوام جوونیت ببری زیر خاک .
- خودت هم میدونی کار من نبوده . تو فقط می خوای عقدهی اینکه بابا پوزتُ مالوند به خاک رو خالی کنی .
- دو دقیقهی دیگه توی آسمون ّآویزونت میکنن .
طناب دار را تکان داد .نیشخند زد .
-زندگیت بند ِ یک رکوع و سجود .
پشت کرد به من . طناب را هل داد .طناب به صورتم خورد . طناب ایستاد بین من و بهرامخان .سر
بهرامخان را قاب گرفته بود . بیتردید گفتم :
- قبول .
چهرهی پیروز بهرامخان از بین حلقهی دار پیدا بود . لبخند زدم . دستش را
آورد جلو . بوسیدمش . زانوش را خم کرد .پایش را کشید بالا .
بوسیدمش . فریاد زد :
- من از خون این جوون گذشتم . این جوون میتونه زندگی کنه .
**
مادر گریه میکند . باد میوزد توی صورتم . بابا
ایستادهاست . سرش بالاست . این بار بهرامخان نیست دستش را بکشد جلو و راه نجات نشانم دهد .مردی بلند میخواند :
- بنا به حکم …
گریه مادر گر میگیرد . پاهای بابا سست شده است . باد میرقصد توی کاجها .
- به جرم قتل عمد آقای بهرام …..
مادر زوزه میکشد .
____