داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تمرین

 

مدت‌ها تمرین کرد تا همان آدمی شد که

همسرش،

دوست داشت شبیه او باشد.

و تازه،

آن وقت بود که فهمید،

همسرش

همان آدمی نیست که او انتظار داشت ،

باشد. 

 

کلاغه به خونش نرسید


ـ برسه یا نرسه به حال من که فرقی نمی‌کنه.
ـ واسه چی این حرف و می‌زنی ؟
کلاغه آهی کشید و گفت: واسه این که من کلاغم.

تکرار (۳)


- داشتی به چی فکر می‌کردی؟
زن آه کشید: داشتم به زمین فکر می‌کردم.
- ولی اون جا ما خیلی اذیت شدیم. یادت که نرفته؟
زن به آسمان نگاه کرد: در عوض چیزی داشتیم که مال خودمون بود.
- اشتباه نکن. من و تو هیچی از خودمون نداشتیم.
زن دست در نهر عسل کرد. به نقطه ایی خیره شد: چرا داشتیم.
- چی داشتیم؟
زن کمی از عسل را چشید و گفت: آزادی.
کلاغی از روی شاخه ی درختی پرید.
ماری از کنار پای مرد رد شد.
همهمه‌ی حیوانات فضای بهشت را پر کرده بود.
شیطان، پشت درختی ایستاده بود و با خوش حالی دست به هم می‌مالید.
فرشته ها، نگران و مضطرب، به خداوند خیره شده بودند.
خدا، متفکرانه به زمین نگاه کرد و سر تکان داد.  

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۱)  

تکرار (۲) 

 

 

تکرار (۲)

  

 

هابیل فربه ترین گوسفند را برای قربانی برد.

قابیل مرغوب ترین گندم را برد.

خداوند قربانی ی هر دو را پذیرفت.

او این بار انسان را از آب،باد،خاک،آتش و کمی موم عسل آفریده بود.

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۱)  

تکرار (۳) 

 

تکرار(۱)

 

زن به پرنده نگاه کرد که به جوجه‌هایش غذا می‌داد.
آهی کشید: چی می‌شد اگه یه بچه داشتیم.
مرد گفت: اگه بخوای از میوه‌ی ممنوعه می‌خورم.
زن دست در نهر عسل فرو برد. همراه با جریان آن را تکان داد و گفت:  

نه.نه،همان یک بار کافی بود. 

 

 

داستانک‌های مرتبط: 

تکرار (۲)  

تکرار (۳) 

خرده داستان

تو چی می خواهی؟

 

ـ تو چی می خواهی؟

یک،فریاد زد: من یه  عالمه صفر می خوام که یه گوشه بشینم و یکی یکی اونارو جلوم بچینم.

صفر مدتی فکر کرد و جواب داد:ولی من فقط یه دونه یک می خوام که اونو،پشت سرم بذارم. 

  

 

 

زبان

 

زن روی صندلی پارک کنار مرد نشست.به ساعت نگاه کرد.

مرد نفس راحتی کشید.زن کمی خود را جمع و جور کرد.

سر پایین انداخت.مرد لبخند زد.

زن به او رو کرد:راستش رو بخوای،نمی خواستم بیام.

مکث کرد:ولی جواب یه سوال بد جوری بهم ام ریخته بود.

سکوت کرد.مرد دست به سینه شد.

زن آب دهان را قورت داد:می خواستم بدونم تو ،واقعن منو دوست داری؟

ته مانده ی نفس را بیرون داد.

مرد چشم بست.نفس در سینه جمع کرد.

زن با انگشت شست کف دست دیگرش را فشار میداد.

مرد چشم گشود و نفس را با صدایی شبیه ارررر....بوو اررر...از گلو خارج کرد.

زن نفس راحتی کشید:می دونستم.می خواستم از زبون خودت شنیده باشم.

 

نویسنده:سهیل میرزایی