داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

بهانه؟

از فرط سوژه، داستانم نمی آید.  

ایران، 2 دیماه 88

آشتی

بالاخره بعد از مدتها ترس و دودلی، همین دیروز رفتم سراغش. اگر نمی رفتم، حرف ته گلوم دیوانه ام می کرد. شاید هم کرده بود. شوخی نیست؛ حرف یک عمر است. تمام جسارتم را یکجا جمع کردم و راست تو چشمهاش زل زدم و: «تف! بعد چهل سال خوندن و نوشتن، هیچ پخی نشدی! بدت نیاد ها، ولی هنوزم که هنوزه ول معطلی. من ِ خرم آواره ی خودت کردی!» اولین بار بود اینقدر رک باش حرف می زدم. انتظارش را نداشت. دلش شکست؛ از حالت چشمها و بغض گیر کرده ی تو گلوش پیدا بود. انگار می خواست بگوید: «بعد این همه سال، حالام که سری به ما زدی، اومدی تخم کینه بکاری؟» ولی هیچی نگفت؛ حرف حق جواب نداشت. راستش خودم دلم سوخت. ولی سبک شدم. سبک. قبل از اینکه بلند شوم بروم، دستمالم را بیرون آوردم و به جای اینکه قطره اشک لغزان روی گونه اش را پاک کنم، کشیدمش روی صورت تفی آینه، که مدتها باش بیگانه بودم. 

ترجمه ی چند داستانک

همینگوی یک وقتی داستانی شش کلمه ای نوشته بوده که بنا به اقوال، خودش آن را بهترین داستانش دانسته (اولین داستانک در فهرست زیر). به احترام ایشان، از تعدادی نویسنده ی صاحب نام دیگر (عمدتاً در حوزه ی داستان علمی - تخیّلی و ژانر ترس و وحشت) خواسته اند داستانک هایی شش کلمه ای بنویسند. آنها هم اجابت کرده و نوشته اند. فهرست کامل این داستانکها به زبان انگلیسی در آدرس زیر یافتنی است:  

http://www.wired.com/wired/archive/14.11/sixwords.html 

من بعضی از آنهایی را که بیشتر فهمیدم و دوست تر داشتم، ترجمه کردم، که در زیر می خوانید. بنا به ماهیّت ترجمه، تقریباً در همه ی برگردانها اصل شش کلمه زیر پا گذاشته شده؛ حالا تعداد یا کمتر شده یا بیشتر. و البته هدف من به هیچ وجه پای بندی به این اصل صوری نبوده. امّا در باره ی خود ترجمه ها، باید بگویم که به رغم تلاش من، یقیناً نظرات خوانندگان عزیز می تواند کار را از این که هست بهتر کند؛ چه، جدای از اینکه ترجمه اساساً کاری است دشوار، شاید بتوان گفت کار هیچ مترجمی هم خالی از عیب نیست. نکته ی آخر اینکه اسامی نویسندگان را عمداً به لاتین آوردم تا تحقیق راجع به آنها آسانتر باشد. امیدوارم ازداستانکها لذت ببرید. 

 

فروشی: یه جفت کفش نوزاد؛ استفاده نشده!   Ernest Hemingway 

خدا گفت: «پروژه ی پیدایش کنسل!» هستی عدم شد. Arthur C. Clarke 

تا بشر را نجات دهد، دوباره مرد. Ben Bova 

ماشین زمان به آینده می رسد!!! ... احدی آنجا نیست.   Harry Harrison 

قبرنوشته: تقصیر خودش بود.   Brian Herbert 

آسمان فرو می ریزد. جزئیات در اخبار 11.    Robert Jordan 

با این همه، برای بار سوم هم امتحان کرد. James Blaylock  

عاشقش بودم. بش رسیدم. ای شاشیدم تو این زندگی! Margaret Atwood 

کمک! من تو دنیای این متن گیر افتاده م!  Mark Laidlaw 

فکر می کردم حق با منه. اما نبود.Graeme Gibson  

سه تا رفت عراق. یکی برگشت.  Graeme Gibson

این کارتونو راه می ندازه (اینو نویسنده تنبله پرسید)؟   Ken MacLeod 

از مرز گذشتیم؛ کشتندمان.  Howard Waldrop  

ماچ و موچ کردیم. دختره ذوب شد. طی لطفاً!  James Patrick Kelly

تو کنکور رد شد. بورس هم نبرد. زد تو کار اختراع موشک. William Shatner

بیش از حد گران تمام شد، آدم ماندن. Bruce Sterling

فقط شش کلمه باقی مانده بود. Gregory Maguire 

بالأخره واژه هاش ته کشید. Gregory Maguire 

به هر حال، من در خدمتم

بعد از شنیدن «بفرمایید!»، در را باز کردم و با اعتماد به نفس تمام رفتم تو. خوش و بشی که کردیم، اولین سؤال استاد این بود، با لبخند: «خب، بالأخره تصمیمتو گرفتی؟ که دیگه انشاءالله کار رو ببریم تو مرحله ی چاپ.»

ـــ بله، استاد.

ـــ خب؟

آب دهانم را قورت دادم و با اینکه قبلش با خودم کلّی تمرین کرده بودم، با صدایی ضعیف و بریده بریده درآمدم که: «راستش ــ استاد ــ می بخشید ــ راستش هرچی با خودم  ــ کلنجار رفتم ــ نفهمیدم چرا باید ــ روی جلد کتابی که خودم پاش شب نخوابی کشیده م، قبل از اسم من اسم کس دیگه ای بیاد. البته ــ .» تمام صورتم عرق کرده بود.

ـــ که اینطور.

ـــ البته ــ .

ـــ هر جور خودت صلاح می دونی. به هر حال، من در خدمتم.

ـــ البته استاد ــ .

ـــ خواهش می کنم، عزیزم. باشه، دوباره فکر کن، جوابشو بهم بده. اگه اجازه بدی، من باید الآن سر کلاس باشم.

آروم باشین، خانوم

ـــ آقا نگه دارین، من پیاده می شم. بی شعور عوضی.

ـــ 

ـــ آقای محترم، گفتم نیگر دارین، من پیاده می شم.   

ـــ خانم، می بینین که، وسط اتوبانیم؛ نمی شه نیگر داشت.  

ـــ آشغال عوضی، بکش دستتو! 

ـــ خانم، مشکلی پیش اومده؟ 

ـــ این آقا مریضن! کثافت، گفتم بکش دستتو! 

ـــ حرف دهنتو بفهم! 

ـــ آروم باشین خانم. به ایشون نمی آد اونجور آدمی باشن.   

ـــ خانوما، تو رو خدا شما یه چیزی بگین! کثافت ولم کن!

ــ خانوم جون، منم مسافرم مثل شما.

ـــ آشغالا! گفتم منو پیاده کنین!  

ـــ خفه ش کن دیگه! 

ـــ دارمش. فرمانو بپّا.

سؤال و جواب

ـــ بابایی، مامان می گه نماز می خونین یا سفره بندازیم؟ 

ـــ ... و آل محمّد. باباجون، وضو گرفتم. تا سفره رو بندازین، بابایی هم اومده.

تفنگ چخوف

One must not put a loaded rifle on the stage if no one is thinking of firing it. Anton Chekhov, letter to Aleksandr Semenovich Lazarev (pseudonym of A. S. Gruzinsky), 1 November 1899 

 

امسال در کنار تحصیل در دانشگاه خودم، برای گذران راحت تر زندگی، در هر نیمسال دو کلاس تدریس هم از دانشکده ی MacEwan گرفته ام که از هشتم سپتامبر شروع می شوند. امروز قرار بود بعدازظهری یک سر بروم از امور چاپ و تکثیر دانشکده سفارشهایی را که برای اولین جلسه ی هر کلاس تحویل داده بودم، بگیرم، که خیالم از بابت هفته ی بعد راحت باشد. یکی­-دو کار کوچک دیگر هم بود که باید قبلش انجام می دادم. برعکس روزهای قبل، که هوا عمدتاً آفتابی بود، امروز از دم صبح هوا ابری بود و گهگاه باران می زد. و من به خیال اینکه نهایتاً چترم را هم با خودم می برم، اساساً بی خیال باران بودم. امّا قبل از اینکه راه بیفتم، باران شدیدی گرفت. هرچه دنبال چتر گشتم، پیدا نشد که نشد. بالأخره یادم آمد چند روز پیش داده بودمش به یکی از دوستان ایرانی که برای کاری تا در خانه آمده و گرفتار باران شده بود. بعد از آن هم البته چند باری همدیگر را دیده بودیم، ولی نه من یادم بود و نه او. موضوع را به همسرم که گفتم، شانه بالا انداخت و گفت تا من باشم و از این به بعد حساب و کتاب کارهای خودم دستم باشد. و اینکه وقتی این یکدفعه را حسابی خیس شدم، می فهمم از این به بعد چه بکنم. نمک روی زخم. قید رفتن را نمی شد زد؛ به همین خاطر، از شدّت باران که کم شد، راه افتادم. یکی­ دو کار داخل شهر را انجام دادم و چند دقیقه بعد از اینکه وارد دانشکده شدم، باز بارانی گرفت که بیا و ببین. البته عین خیالم نبود، چون قبلش چند بار این اصل عامّه ثابت شده بود که باران تند دوام چندانی ندارد. اوراق را گرفتم و عمداً کمی لفتش دادم بلکه هوا باز شود، که نشد. در طول راهرو طبقه ی همکف بی هدف پرسه می زدم و اکثر وقت را مثل دیگر زندانی های بی چتر و ماشین، از دیوارهای شیشه ای راهرو، به خیابان و ماشینها و آدمهای زیر باران زل زده و دم به دقیقه ساعتم را نگاه می کردم. سه ربعی گذشت. شدت باران کمتر نشده بود که بیشتر هم شده بود. به صرافت خانه افتادم. گفتم بد نیست یک سر بروم دفترم زنگی به خانه بزنم بگویم دیر برمی گردم. رفتم گروه انگلیسی. دیروقت روز آخر هفته بود. همه رفته بودند انگار. امّا منشی گروه بود، که با دیدن من خوش و بش مختصری کرد و او هم رفت. کارت را کشیدم توی شکاف در دفتر و رفتم تو. اتاق روشن شد. با این حال، تا وقتی پشت میزم جاگیر نشده و از سر خستگی یک کشاله ی بلند نرفته و بعدش با بی حالی دستم را طرف گوشی دراز نکرده بودم، ندیدمش. روی درگاهی پنجره ی کنار میز. یک چتر مشکی از این چترهای مدل قدیم دسته­ عصایی که نوک تیزی دارند و در ایران، روزهای بارانی، هنوز هم جنس خوبش تک و توک توی دست پیرمردهای خوش پسند پیدا می شود. این چتر را چهار-پنج روز پیش هم، وقتی منشی گروه دفتر کارم را بم نشان داده بود، دیده بودم و اتفاقاً خود او با دیدنش به شوخی درآمده بود که عجب شانسی دارم من! امّا بعد از آن حتی یک لحظه هم بش فکر نکرده بودم. لابد تا تهش را خوانده اید. نه کسی بود که اجازه بگیرم و نه اگر کسی ــ حتی صاحب چتر ــ هم بود، مخالفتش در من تأثیری می کرد. از پنجره نگاهی کردم؛ خوشبختانه باران هنوز آنجا بود: عین لوله ی آفتابه.

 

به هر حال، من امروز خیس نشدم. و در آخر، جهت اطلاع همسرم و خواننده ی نکته سنج باید بگویم که این چتر از همان ابتدای داستان روی درگاهی پنجره بوده. دست کم از چند روز پیش تا همین یکی­دو ساعت پیش که من برش داشتم، آنجا بود. پس هم حرف چخوف راست کار داستان من است و هم کشف ناگهانی چتر در آخر داستان، مصداق «امداد غیبی» (dues ex machina) به حساب نمی آید، که برخلاف دوران قدیم، این روزها وجودش بیشتر توی ذوق داستان می زند.

اندر عشق و عاشقی (۳)

ـــ تو عوض شدی! چطور تو  شیش ماه نامزدی مون از این ایرادای بنی اسرائیلی نمی گرفتی! اون موقع عاشّقم بودی، ها؟ 

ـــ من همون موقع هم با این مسأله مشکل داشتم. اه! انقدر منو سؤال پیچ نکن! 

ـــ پس واسه چی هیچی نمی گفتی؟ ها؟ 

ـــ موقعیّتش پیش نیومده بود. 

ـــ ای بزنه به اون کمر دروغگوت! ای خدا داد! من با خواهرزاده ی محرم خودمم نمی تونم دو دقیقه تنها باشم!

اندر عشق و عاشقی (2)

ــــ باز خیر سرمون اومدیم بریم یه مهمونی کوفتی، تو ریدی تو اعصاب ما! باباجون، این همه روسری داری تو؛ چپ و راست گیر دادی به اون دو تا رنگی که من خوشم نمی آد!

اندر عشق و عاشقی

ــــ مامان جون، گفتم که؛ اگه این کارو بکنی، مامان دیگه دوسِت نداره!

جوک

اتوبوس عوارضی را که رد کرد، چانه اش گرم شد. بین حرفهاش درآمد که: «یه جوک بگم. رشتی که نیستی؟» جدّی گفتم: «چرا.» مکثی کرد. گفت: «شوخی می کنی! تو که گفتی داری می ری خونه تون.» چند دانه پسته ی دیگر از نایلون جلوی دستش برداشتم و با لبخند گفتم: «لازم باشه، رشتی ام می شیم.» پوزخندی زد و گفت: «ما رو گرفتی ها، داداش!» و جوکش را تعریف کرد.

ایده ­آل

فیه ما فیه می خواندیم. رسیدیم به این عنوان که «همه را دوست دار تا همیشه در گل و گلستان باشی.» یکی از بچّه­ها، باد در غبغب، پرسید: «استاد، فکر نمی­کنید این جمله کمی ایده­آل باشه؟ بخصوص تو دنیای پر از دود و آهن و استرس امروز؟» استاد به عادت معمول دست بُرد روی شقیقه­هاش، دو طرف مقنعه­اش را تنظیم کرد و همان­طور که چشمهاش را رو به دانشجو ریز کرده بود، بعد از مکثی بلند، بنا کرد به بالا و پایین تکان دادن سرش و مثل چیزی که ناگهان حقیقتی بر او متجلّی شده باشد، جواب داد: «حق با شماست. این می­تونه یه آرمان باشه واسه بشر امروز؛ شاید بهترین آرمان.»  

 

حالا دانشجو هم، چشم در چشم استاد، خیلی آهسته سر تفاهم تکان می داد.

نسبیّت

ـــ آدم نفهم! شعور نداری ببینی نباید بچه رو ــ اونم وقتی گیج خوابه ــ اذیت کرد؟ 

ـــ ای بابا تو هم! دارم بوسش می کنم؛ کوری؟ 

ـــ گیر عجب خری افتادیم ها! مگه نمی بینی فکر می کنه داری شکنجه ش می کنی؟

بابا

در سالهای جنگ، در کرمانشاه، یکی از بزرگان فامیل، که اعضای خانواده ی ما و بسیاری از بستگان «بابا» صدایش می زدند، هروقت وضعیّت قرمز پیش می آمد، ورد زبانش این تمنّای کردی بود که: «یا مولا، تَکی بیَه اولا!» [«اولا» را مثل «مولا» تلفّظ کنید؛ یعنی «یا امیرالمؤمنین، هواپیما رو پَرتش کن اون ور!»]. گاهی این جمله، در عین ناباوری اطرافیان، درجا کارگر می شد. به همین خاطر همه از این تکیه کلام بابا خبر داشتند. یک بار در وضعیت عادی ازش پرسیدم چرا از این همه امام و پیغمبر، فقط مولا؟ با صراحت لهجه ی خاص خودش، توپید که: «روله، تو که سواد دِری!» [عزیزم، تو که سواد داری!]. و من، که سواد این یکیش را نداشتم، البته از بیم شماتت مجدّد، بدبختانه دیگر پیگیر سؤالم نشدم. با این حال، سالیان سال بعد از آن واقعه، تنها تفسیری که دوست دارم از از این قضیه بکنم این است که پیرمرد، به رغم بی سواد بودنش، می دانست که گاهی باید امور را، ولو به این اهمیّت، به دست قافیه و ضرورت شعری سپرد.

پایان خوش

داستانهایش به بدبینی و پایان غم انگیز زبانزد بودند. امّا هر وقت از او ایراد می ­گرفتند، با لبخندکی می­ گفت: «آدمیزاد از همون دم تولّد نافشو به گریه بسته­ ن. ولی خب، خدا رو چه دیدین! گاس زد و مام یه روزی داستانی نوشتیم که آخرش به خوبی و خوشی تموم شه؛ به قول فرنگیا با happy ending.» روز آخری که در زیرزمین خانه­اش پیدایش کردند، بدن عریانش توی هوا تاب می ­خورد. از لا به ­لای چشم­های کلاپیسه و زبان بیرون­ افتاده ­اش، هنوز هم می توانستی ته ­مانده­ ی لبخندی را بیرون بکشی.