داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

تنهایی

یک بار دیگر تمام شماره های موبایل را مرور کرد.400 نفر...

گاهی انسان در میان 400 نفر تنهاست...

زندگی

نوزاد در آغوش مادرش گریه میکرد... 

پیرمرد کنار فرزندش جان می داد... 

پسر و دختر با هم ازدواج کردند... 

کودک دنبال بادبادک رها شده در آسمان می دود...

رهایی

زندانی بعد از چند روز ماندن در انفرادی یک و نیم متری ، حس گیج کننده ای داشت.

زندان بان در را باز کرد.

-        وقت اعدام

زندانی خوش حال بود...

حس پدر

بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت..

پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود.

پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...

سر پناه

 پوستش کلفت بود.اما آن شب واقعا سرد بود.

هرکاری کرد گرمش نشد.دوید.

اما گرسنه بود و گلویش می سوخت.

گربه ها زیر ماشین ها رفتند.پسرک هم رفت.

آنجا گرمتر بود .خوابید.

صبح ماشین روشن شد و رفت.

پسرک خوابیده بود...

دیگری

زندان بان در راهرو حرکت می کرد. زندانی مو بور سلول 18 برخلاف همیشه دمق بود.

·        چیه ؟ پکری؟

صدایی در سلول نبود.

·        با تو ام ، مگه کری؟

یکی از هم سلولی ها جواب داد : تقصیر خودش بود، اون مثل ما نبود

مو بور مرده بود...

تنها

تنها بود.با عمه و عموی پیرش زندگی میکرد. سرحال بود ؛بعد از چند وقتی توی خودش؛ با کسی حرف نمی زد.کسی نمیدانست چرا.هیچ کس هم نمی پرسید چرا.

 چند سالی میشد که غیبش هم زده بود.همسایه ها میگفتند رفته شهرشون،بعضی هم میگفتند رفته خارج،خودم فکر میکردم مرده.

تا اینکه امروز دوباره دیدمش،همسایه ها میگفتند چند هفته ای میشه که اومده.

باز هم تنها بود.

کسی هم نپرسید کجا رفته بود...

3 صاد...!

هفت سین کامل بود اما 3 صاد نبود...

دستفروش

چند تا پسر جوان دورش را گرفته بودند . معلوم نبود چه می گفتند وچرا میخندیدند.

اما معلوم بود پسر دستفروش را سرکار گذاشتند.

طاقت نیاورد و گفت: چیکارش دارید بیچاره رو؟

یکی از جوان ها گفت به تو چه ، یکی دیگه گفت ولش کن و رفتند.

به پسر دستفروش گفت نگذار دست به سرت کنند.

پسر گفت بزار دست به سرم کنند اما بخرند...

اضطراب امتحان

خیلی اضطراب داشت.

درمانده بود.

همیشه موقع امتحان این جوری بود.

به دست همه نگاه می کرد.

نگران بود.

آخر از همه هم از جلسه امتحان بیرون آمد.

امتحان تمام شده بود اما معلم هنوزهم نگران بود.

مامور

باد را دوست داشت چون لباس پاره اش که تکان می خورد کلاغها می پریدند.

بد نبود.

مامور بود.

خیلی وقتها هم که پیرمرد نبود

حتی می گذاشت روی شانه اش بنشینند.

این خیانت نبود.

دانه ها هم می دانستند مترسک دلسوز است...

ترس

همیشه دوست داشت تونل وحشت را امتحان کند. امتحان کرد؛راست میگفتند ترسناک است.

حتی با اینکه چشم هایش را بسته بود...

فرار از تکرار

گفت این دفعه هر کاری اون پسر بیکاره کرد منم می کنم .دوست داشت یک روز هم که شده مثل آدمهای روشنفکر نباشد.

مثل هر روز از چهار ره رد شد. اما پسر الاف آنجا نبود. کمی جلوتر ، بله خودش بود ، همان پسر ، که یک کتاب جیبی می خواند...

چشم به راه

یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.

درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.

-   مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!

حالا هم در بیمارستان بود.در باز شد.

-        - پسرم اومده؟

-    - « نه ، داداش نیست ، پرستاره »

 دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.

دروغ

مرد جوان سعی می کرد نگرانی خود را از دختر پنهان کند. دختر ی که تازه با او آشنا شده بود دانشجوی دکتری بود.

مرد هم برای این که کم نیاورد گفته بود دانشجوی مهندسی برق است. در حالی که نبود. اصلا دانشجو نبود. دلش می خواست همه چیز را به دختر بگوید اما نمی توانست. یعنی جرات نداشت.

حالا هردو روی نیمکت نشسته بودند.دختر به پایین خیره شد و گفت :

- راستشو بخوای من ...