1- زن پشت در ایستاد و تا مرد در را وا کرد با یک ضربه ی میله او را کشت.دیگر از اعتیاد مرد خسته شده بود.احساس عجیبی داشت. خم شد و کاغذی که از دست مرد افتاده بود را گرفت.
« با در دست داشتن مدارک شناسایی راس ساعت 12 در کلینیک باشید. کلینیک ترک اعتیاد... »
یک لباس با طرح هری پاتر؛ بر اندازش کرد ، اندازه ی خودش بود. کسی نبود. آن را پوشید خودش را در آینه برانداز کرد و لبخند زد. فقط چند ثانیه و بعد لباس را از تنش کند.پسرک تمام لباس ها را در ماشین لباسشویی انداخت و با خود فکر کرد خشکشویی عجب جای خوبی برای کار است !
مرد تمام قرص ها را می خورد. آنقدری خورد که مطمئنا زنده نماند.
چند دقیقه تا مردنش مانده
یادش می آید
خاطره ها
شادی ها
غم ها
دلتنگی
حسرت ها
زندگی
دیگر دیر شده بود...
دکتر به زن گفت : شما به کلیه نیاز دارید و در حال حاضر تنها گروه خونی موافق، گروه خونی همسرتان است.
مرد بعد از این که شنید گفت : من این کار را انجام نمی دهم.
- اما بابا ما پولی برای خریدن کلیه نداریم. یعنی نمی خوای یکی از کلیه هاتو به مامان بدی؟
مرد چطور می توانست بگوید که یکی از کلیه هایش را چند سال پیش فروخته است ...
بچه ها آدم برفی را ساختند و به خانه رفتند.خیابان ماند و آدمک و پسر خانه به دوش.
به آدم برفی نزدیک شد .
- چرا اینجایی؟
- تو هم خونه نداری؟
چرا حرف نمی زنی؟
سردته؟
بیا ؛ این کلاه مال تو ، من عادت دارم...