داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سراب

 

 

تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. می‌دانست که اگر چند فرسخی از دروازه‌های شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزه‌اش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازه‌ی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
می‌دانست در چند فرسخی دروازه‌های شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرون‌تر رفت، جز سراب چیزی ندید. 

   

 

   

  

نظرات 3 + ارسال نظر
سحر شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:30 http://sahar.blogsky.com

دست مریزاد! به این می‌گن داستانک.

سپیده شنبه 6 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 15:08





چرا با جمله ی دوم داستانک رو شروع نکردی ؟

> تشنگی امانش را بریده بود .

جمله ی اول زیاد جالب نیست .

می‌دونستم بالاخره یکی این تذکر رو می‌ده.

فقط برای تاکید بیشتر هر دو جمله رو آوردم.

التماس دعا.

خلیل رشنوی یکشنبه 7 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 23:49 http://bomb1.blogfa.com

سلام دوست خوبم
... پدرم سواد نداشت /پای عاشقانه هایش انگشت می زد/تک انگشت پدر همیشه آبی بود/ و می شد با آن به پرواز پرنده ها اشاره کرد...
برای خوانش کامل این شعر به وبلاگ بنده مراجعه کنید.

چشم. مراجعه کردیم.
شعر قشنگی بود.
التماس دعا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد