تشنه بود. تشنگی امانش را بریده بود. میدانست که اگر چند فرسخی از دروازههای شهر دور شود، شرعاً مسافر است و روزهاش خواهد شکست.
سوار مرکبش شد و از دروازهی شهر بیرون رفت تا حرمت شرع را نگه دارد.
میدانست در چند فرسخی دروازههای شهر، چاه آبی خواهد یافت.
اما . . .
هر چه از شهر بیرونتر رفت، جز سراب چیزی ندید.
دست مریزاد! به این میگن داستانک.
چرا با جمله ی دوم داستانک رو شروع نکردی ؟
> تشنگی امانش را بریده بود .
جمله ی اول زیاد جالب نیست .
میدونستم بالاخره یکی این تذکر رو میده.
فقط برای تاکید بیشتر هر دو جمله رو آوردم.
التماس دعا.
سلام دوست خوبم
... پدرم سواد نداشت /پای عاشقانه هایش انگشت می زد/تک انگشت پدر همیشه آبی بود/ و می شد با آن به پرواز پرنده ها اشاره کرد...
برای خوانش کامل این شعر به وبلاگ بنده مراجعه کنید.
چشم. مراجعه کردیم.
شعر قشنگی بود.
التماس دعا.