داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

سه تا پاکت


بابام در حالی که سرفه می کرد داد زد: من رفتم نون بگیرم.

پریدم تو اتاقش، ده دقیقه وقت داشتم، نه رو میزش بود، نه توی کمد، نه کنار تلفن، نه تو قفسهٔ کتابا، نه زیر تخت، نه کنار تلویزیون، نه تو جیب لباساش، نه کنار پنجره.

خسته شدم و لبهٔ تخت که نشستم  دیدمشون، زیر بالشش بودن، هر سه پاکت را بر داشتم، یه نگاهی به اتاق انداختم ، همه چیز مرتب و سر جاش بود. رفتم تو اتاقم و خودم را زدم به خواب.

شنیدم در آپارتمان را باز کرد. ده، نه، هشت، وارد اتاقش شد، هفت، شش، پنج، چار، از اتاقش خارج شد، سه، دو، یک و اومد بالا سر من.

گفت: بده شون!

چشمم را باز کردم: چی رو؟

گفت: ده ثانیه وقت داری، بعدش فقط یک جسدی! . . . ده، نه، هشت، هفت، شش، پنج . . .

می دونستم شوخی ندارد، برا همین با ترس گفتم: بخدا من برشون نداشتم. . .

ادامه داد: . . . چار، سه، دو، یک.

دستش را گذاشت دور گلوم و فشار داد. صورتم قرمز شد، نفسم داشت قطع می شد که چشمش افتاد به پاکتای سیگار ولو شده زیر تخت. برشون داشت و در حالی که به زحمت نفس می زد گفت: ازت خوشم اومد، حقوق که گرفتم یه جایزه پیشم داری و برگشت اتاقش.

نظرات 5 + ارسال نظر
آمیکا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 19:48 http://amica.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی دارید...داستانها از خودتونه؟

ممتشکریم و حتما از خودمونه!

علی اشرفی دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 19:58 http://dokkan.blogsky.com

سلام آقا (یا خانم) تهرونی. خوش آمدید. من که اصلن متوجه پیام این داستان نشدم. فقط به نظرم زیادی طولانی است. مثلن ببینید:

((
بابا در حالی که سرفه می کرد داد زد: من رفتم نون بگیرم. پریدم تو اتاقش، زیر بالشش بود، هر سه پاکت را بر داشتم، رفتم تو اتاقم و خودم را زدم به خواب. در آپارتمان را باز کرد. گفت: بده شون! گفتم: بخدا من برشون نداشتم. . .
چشمش افتاد به پاکتای سیگار ولو شده زیر تخت. برشون داشت و گفت: ازت خوشم اومد، حقوق که گرفتم یه جایزه پیشم داری و برگشت اتاقش.
))

۷۵ کلمه شد. نوشته شما ۲۲۰ کلمه بود. هرچند که من در هر دو حال پیام داستان را نگرفتم.

التماس دعا.

این قصه یک خانواده دونفره است و تلاشی برای با هم ماندن در جامعه ای بی ترحم. فرزند کوچک می کوشد تا با پنهان کردن سیگارهای پدرمریضش به او کمک کند و پدر خشن که زندگی بدون سیگار برایش قابل تحمل نیست.
متشکر از اظهار نظرتان و بخشش از گزافه گویی و تلاش ناموفق.

سنا چهارشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:47 http://sangaghak20.blogfa.com

سلام داستان خوبی بود منتها به نظر من بهتره جمله ی( نشستم که دیدم اون جان)رو عوض کنی. کلمه اون جان منظورمه

متشکر از لطفتان.

روابط عمو می پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 http://sunday.blogfa.com

با سلام وعرض احترام خدمت شما دوست عزیز
در ادامه سلسله جلسات نقد وبلاگها ، که هر هفته به طور منظم برگزار می شود ، در این هفته به بررسی و نقد
وبلاگ ادبی داستان کوتاه کوتاهhttp://delnamak55.blogfa.com/
لذا بدینوسیله از جنابعالی جهت شرکت در این جلسه دعوت بعمل می آید .
پیشاپیش ازحضور گرم و صمیمی شما تشکر و قدر دانی می شود

عده دیدار: ما یکشنبه 4 اسفند
نشانی: خیابان سید جمال الدین اسد آبادی ( یوسف آباد ) - خیابان ۲۱ - بوستان شفق - فرهنگسرای دانشجو – سرای کتاب

م. پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:48 http://mastoor.ir

ممم. خوشم نیومد. ببخشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد