داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

عصر پنج‌شنبه

 

 

ایستاده بودم پیش پاش؛ نگاهم افتاده بود توی شیارها و نمی‌توانستم اسمش را بخوانم. چشم‌هام راهِ رفته را برمی‌گشت و گیر می‌کرد. می‌ترسیدم که این اسمِ هرکسی باشد. اسم هرکسی چندتا ازین شیارهای پُر لِفت و ‌لعابِ نستعلیقی دارد. جز خودم که اگر بروم دیگر نیستم که روی سنگ قبر را بخوانم.  

ـ اللّهم صلّ علی محمد و آل محمد!

آبی از سر سنگ ریخته شد و دستی رویش کشیده شد. یک دور دیگر ریخت و دست کشید. هنوز گیجِ شلپ شولوپ آب، چشم‌هام دو دو می‌زد که عکس پنج نفر را توی قبر دیدم: مادرم، برادرم، عمو، عمه و... خودم که پایین قبر به خودم زل زده بودم. می‌گفتند اگر می‌خواهی مُرده تو را ببیند باید پایین سنگ قبر بایستی.

سرم را بالا آوردم. سروصدا هجوم آورد. طبیعی بود. عصر پنج‌شنبه بود. یک آشنا دستپاچه گفت: «خدا بیامرزه بابا رو!»

ـ سلامت باشید. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه!    

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتضی توکلی چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:22

آقای نیری به وبلاگ داستانک خوش‌آمدی. امیدوارم داستانک‌های خوب شما را اینجا ببینیم.

هــ ـرمــ ـس چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 22:44 http://hermes.blogfa.com

یه مطلب طنز دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد