داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

فینگلیشی مثل عاشقانه هات

هر چند به من ربطی نداشت ولی گوشی رو بر داشتم و براش( فینگیلیشی درست مثل

 رفتارای مثلا عاشقانش) نوشتم:"؟lanati ruzi chan vade ashegh mishi" ولی این بار گوشی دلش نیومد و پیام رفت کنج بقیه نگفته ها.

رفتم سراغ رعنا دخترک کتاب "همنوایی شبانه ی ارکستر  چوب ها" :

"... او سه شخصیت متفاوت دارد.شخصیت اول زنی بود زیبا، با هوش؛ سرزنده و خوش مشرب.شخصیت دوم پسری بود لوس وننر؛ و شخصیت سوم، دختری فوق العاده ضعیف و شکننده که بر اثر مراقبت های عاشقانه ی مردی موقتا اعتماد به نفس پیدا کرده بود اما از ترس آنکه مبادا دوباره زمین بخورد، به محض احساس کمترین حمله، به صورت مخاطبش پنجه می کشید"

 روزگاریست این رعنا را می شناسم...

 ترانه ی خواننده تلویزیون به خنده ام انداخت:

"احتمالا احتمالا دارم عاشقت می شم..."  

 

شکار

 

هی رفیق اون دیگه چیه !!!

 

-- نمیدونم ! من که تاحالا همچین موجودی ندیده بودم ٬ داره به ما نیگاه هم میکنه

 

بنگ گ گ

 

هی رفیق ٬ پاشو ٬ چرا افتادی رو زمین !

این موجوده بنظر خطرناک میاد

پاشو دیگه ٬ باید فرار کنیم

---------------------------------------------

www.happali.blogsky.com

عشق پلاستیکی

داشت برای دوستش تعریف می کرد(همیشه این کارش بود، هر وقت او را می دید از شخصی ترین مسائل زندگی اش با او صحبت می کرد.) با اینکه رفیقش دهان بد بویی داشت و این برای او قابل تحمل نبود:

تا حالا سابقه نداشته، الان درست هفت روزه که با هم قهریم، تو خیابون با فاصله از هم راه می ریم، شبا هم جامونو جدا از هم می زاریمو می خوابیم؛ ولی با این حال دیشب سکس داشتیم، سکس خوبی هم بود. از سره شب تا خود صبح رو هم بودیم.

مرد به دلیل عرق سوز بودن پاهایش گشاد گشاد به طرف در رفتو یک لنگه دمپایی وارونه و آن یکی که پیش کفش دور افتاده بود را پا کرد و به سمت کوچه روانه شد.

دو دمپایی با فاصله از هم می رفتند و کفش به آن ها خیره بود

سکه

صبح:


پسرک، پولِ اتوبوسِ رفتن به مدرسه را انداخت تو دستگاه قمار و بدون بلیط سوار اتوبوس شد.

 


عصر:

متصدی قمارخانه دستگاه جدید بازی را با اشتیاق تشریح می‌کرد:
«بشتابید! بشتابید! فقط با انداختن یک سکه، هزار برابر آن را برنده شوید. هزار برابر هزار برابر . . .»
پسرک حالا یک سکه داشت و باید به خانه برمی‌گشت. نگاهی به سکه انداخت و نگاهی به دستگاه قمار و نگاهی به ایستگاه اتوبوس.


سکه را به گدای جلوی قمارخانه داد و پیاده به خانه برگشت.

 

 

خاطرات امروزه و عقاید همه‌روزه علی اشرفی در http://www.dokkan.blogsky.com

بوسه

 از دور خیره اش بودم؛ مدام در حال بوسیدن بود، لب هایش که خسته شد، دوید و آمد کنارم نشست. طفلک لب هایش خشک شده بود از آن همه بوسه.انگشت در دهان کردم و به آن ها کشیدم.

پرسیدم: چه می کنی؟

گفت: بوسه هایش را می خرم.

موقع رفتن به تمامی در های امام زاده دست کشیدم، همگی تر بودند.

---------------------------

minifictions.blogfa.com