داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

دو خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس  درس آنها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی  چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه ، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
 خط اولی گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ .
من روزها کار می کنم .  می توانم بروم خط کنار یک جاده ی دورافتاده  و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبان .
خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهارگوش گل سرخ شوم ، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به همدیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه .
خط اول گفت : نه این امکان ندارد ! حتما یک راهی پیدا می شود.
خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند ؟ هیچ راهی وجود ندارد . ما هیچ وقت به هم نمی رسیم  و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید نا امید شد . ما از این صفحه ی کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا می گذاریم . بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه ی کاغذ بیرون خزید .
از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد . آنها از دشت گذشتند ... ، از صحراهای سوزان ... ، از کوههای بلند ... ، از دره های عمیق ... ، از دریا ها ... ، از شهرهای شلوغ ...

....سالها گذشت ؛ و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند . ریاضیدان به آنها گفت : این محال است . هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب می کنید .
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم . اگر می شد قوانین طبیعت را نا دیده گرفت ، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت :  از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خود خواه ترین موجودات روی زمین هستید . رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان . سیارات از مدار خارج می شوند ، کرات با هم بر خورد می کنند ، نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم ، جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسدیدند . کودک فقط یک جمله گفت : شما به هم می رسید .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود  و نقاشی می کرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم . در آن حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند . روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد .
و آن دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت .
و آن جا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم می رسید .
 
من که خیلی خوشحال شدم .
شما چی؟
با اینکه دنیا پر از بی رحمی و بدی شده ، اما می شه بازم امیدوار بود.
امیدوار به چی؟
امیدوار به اینکه بازم هستند کسانی که از این بدی ها دور هستند .... کسانی که از روی هوس واز روی بدی با کسی دوست نمی شن ... کسانی که به هم قول الکی نمی دن تا آخر با هم  باشن اما به محض دیدن کسی دیگه ، نفر اول رو فراموش کنند .
کسانی که جون خودشونو واسه همدیگه می دن بدون هیچ منّتی!
این جور عاشقای واقعی زیادند ... فقط باید یه ذره چشماتو باز کنی تا دنیارو قشنگ ببینی و جنبه های منفی اش روخودت  نخوای که ببینی....
وقتی چشماتو شستی و عینک خوش بینی رو زدی و با تموم وجود سعی کردی که دنیا رو طوری ببینی که فقط قشنگی هاش تو قسمت دید تو باشه و بقیش خارج از دیدت....اون وقته که تو هم می تونی عاشق شی....آ ره تو! تعجب نکن ! .... تو مگه کمتر از این دو تا خط موازی هستی !؟
برات آرزو می کنم همیشه عاشق باشی...
اما عاشق چیزی و کسی که لایق وجود قشنگت باشه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد