حسابی خسته و بی رمق شده بود.عرق از سرو صورتش می ریخت. پشت سرش رو یه نگاهی کرد .تا حالا اینقدر از کوه بالا نیامده بود.آفتاب وسط آسمون رسیده بود.گرم وسوزان.ولی اون تصمیمشو گرفته بود.آخه میخواست به قولی که داده بودعمل کنه.خستگی اش که در رفت باز راهش رو ادامه داد.دوباره شروع کرد به بالا رفتن.اون از بچگی عاشق کوه و صخره بود.اینکار تو خانواده اش موروثی بود.وقتی به بالای قله رسید دیگه هوا تاریک شده بود.خدا رو شکر کرد.اون به بچه ها قول داده بود اگه برسه بالای قله یه سورپرایز عالی براشون بیاره .از بالای میز یه نگاه به پایین انداخت و فریادی از خوشحالی کشید.روی میز ظرف بزرگی از نان بود.یه سورپرایز عالی برای بچه مورچه ها.