از بچگی همیشه می دانست که باید، چند قدمی عقب تر از مادرش راه برود
یعنی شنیده بود و می دانست کار خوبی ست و خودش هم این جوری بیشتر دوست داشت
.
.
.
مادرش لحظه ای مکث کرد ،سر برگرداند و به آرامی گفت
جوونم بود،جوونای قدیم!مادر تو چرا همیشه از من پیرزن عقب می مونی؟از بچگی ات ام همین جوری بودی
همیشه باید برمی گشتم،عقب و نیگا می کردم تا بفهمم کجایی!
.
.
.
از ته دل خندید وپیرزن مات و مبهوت همچنان نگاهش می کرد
سلام صهیب عزیز.مثل همیشه زیبا و پر نغز بود.در ضمن شما را هم لینک کردم.یا علی
ممنون.
این لطف شماست.
سلام
.
.
دستتون دردنکنه.قشنگ بود
.
.
مویدباشید
ممنون.
لطف شماست.
زندگی همینجوریه. دقیقا وقتی فکر می کنی داری کارت رو درست انجام می دی، یهو بهت جا خالی میده. فقط این خندهء آخرش واقعا هنر می خواد. چون بعضی وقتا این جاخالیه باعث می شه با مخ بری تو دیوار.
خسته نباشین.
بلی نرگس خانم.
زندگی بس همین است. گر سختش بگیریم از ما سختتر خواهد گرفت ولی گر با خوشنودی و خنده رویی بدان پیش آئیم... چیزی جز این نیست. ولی بازهم این دل وجیگر میخواهد تا با زندگی بدان طریق روبرو شد.
ممنون.