داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

از بچگی ات ام همین جوری بودی

از بچگی همیشه می دانست که باید، چند قدمی عقب تر از مادرش راه برود
یعنی شنیده بود و می دانست کار خوبی ست و خودش هم این جوری بیشتر دوست داشت
.
.
.
مادرش لحظه ای مکث کرد ،سر برگرداند و به آرامی گفت
جوونم بود،جوونای قدیم!مادر تو چرا همیشه از من پیرزن عقب می مونی؟از بچگی ات ام همین جوری بودی
همیشه باید برمی گشتم،عقب و نیگا می کردم تا بفهمم کجایی!
.
.
.
از ته دل خندید وپیرزن مات و مبهوت همچنان نگاهش می کرد
نظرات 3 + ارسال نظر
امید دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 20:47 http://www.s-p-r.blogsky.com

سلام صهیب عزیز.مثل همیشه زیبا و پر نغز بود.در ضمن شما را هم لینک کردم.یا علی

ممنون.
این لطف شماست.

بهارنارنج سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 00:46 http://www.harfayetermehgoli.blogfa.com

سلام
.
.
دستتون دردنکنه.قشنگ بود
.
.
مویدباشید

ممنون.
لطف شماست.

نرگس سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 http://golaab

زندگی همینجوریه. دقیقا وقتی فکر می کنی داری کارت رو درست انجام می دی، یهو بهت جا خالی میده. فقط این خندهء آخرش واقعا هنر می خواد. چون بعضی وقتا این جاخالیه باعث می شه با مخ بری تو دیوار.
خسته نباشین.

بلی نرگس خانم.
زندگی بس همین است. گر سختش بگیریم از ما سختتر خواهد گرفت ولی گر با خوشنودی و خنده رویی بدان پیش آئیم... چیزی جز این نیست. ولی بازهم این دل وجیگر میخواهد تا با زندگی بدان طریق روبرو شد.
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد