برق شوق را توی چشمهای پسرک میشد دید.
توی سکوت غار صدای ضربان قلب خودش را میشنید.
چراغ را برداشت و چندبار دستش را روی آن کشید.
کمی صبر کرد. اما اتفاقی نیافتاد.
مجددا دستش را روی چراغ مالید. اینبار محکمتر از قبل.
صدای غول در فضای غار پیچید: «بیخودی زحمت نکش، من ترجیح میدم تا ابد این تو بمونم تا اینکه بیام بیرون و آرزوهای احمقانه شما آدمها رو برآورده کنم»
جالب بود
آفرین
هیچ نقدی هم ندارم
هپلی جان! داستانکهای من رو هم نقد کن. نترس! اگر بد بگی فیلترت نمیکنم {صدای خنده همون غول توی داستان! ؛-) }
این فقط شامل هپلی جان میشه یا نه. اگه ما هم نقد کنیم فیلتر نمی شیم؟
بابا من آخر انتقادپذیرم. انتقاد کنید نظر بدهید.
فوقش فیلتر میشید ؛-)
راستش اول می خواستم بگم بهتر نبود به جای پسرک می نوشتین علاالدین. اما بعد دیدم همین پسرک از فیلتر شدن بهتره.
از شوخی گذشته پسرک بهتره. چون قصه رو زود لو نمی ده.
راستی شما خودتون یه پا داستانک نویسینا آقای مدیر!
حالا که این رو گفتین خیالتون راحت باشه که فیلتر نمیشید.
ای بابا شرمنده میکنین. من متعلق به مردم ایرانم.من اصلا خاک پای مردم ایرانم.
(در نقش یک هنرمند به واقع متکبر و به ظاهر متواضع. از این هایی که هر روز میبینیم. راستی این سوژه جون میدا برای داستانک شدن).
بهتر نبود خودتون برای بر آورده کردن آرزوهاتون اقدام میکردید ؟