داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

داستانک

وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی

هم مسیر

اون وقت شب کسی تو خیابون نبود. از تنهایی و خلوت خیابون وهم برم داشت. می‌ترسیدم. چند قدم بعد حس کردم کسی دنبالمه.هیچ صدایی نبود نه صدای پا، نه صدای خش‌خش لباس. اگر صدایی بود حتماً می‌شنیدم، اما هیچ صدایی نبود. با وجود این مطمئن بودم که پشت سرمه و هر لحظه بهم نزدیک‌تر می‌شه. می‌ترسیدم پشت سرمو نگاه کنم نمی‌دونستم با چی مواجه می‌شم. کاشکی آدم باشه. نه کاشکی هیچکی نباشه . نه نه هیچی نباشه. سرم پایین بود و تندتند می‌رفتم سعی کردم زیرچشمی پشتمو ببینم که حس کردم فاصله‌ش با من کم شد و یک دفعه بهم رسید و اومد جلوم. از شدت ترس پشتم یخ کرده بود و پاهام سست شده بود.

سایه‌ا‌م بود که از فاصله‌ی اون چراغ برق تا این چراغ برق کوتاه‌تر می‌شد و حالا هم جلوتر از من می‌رفت.

نظرات 4 + ارسال نظر
علی اشرفی یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 00:13


تجربه مشترک خیلی از ماست.

پایان داستان قابل حدس زدن نیست هرچند که خیلی هم غافلگیر کننده نیست.

خیلی خوب پرداخته شده.

این داستانک هم مثل داستانک آدامس جویدن « نرگس» نمی‌دونم چرا. ولی به گمانم داستان کاملی هست، ولی داستانک کاملی نیست!
راستش خودم هم از این نظرم در عجبم(!)
راستی شاید این هم یک ژانر به‌خصوص باشد. شاید داستانک نباشد. شاید بشود اسمش را گذاشت:
«قاب گرفتن یک لحظه ناب از زندگی»
یا
«قاب گرفتن چند لحظه ناب از زندگی»

نرگس یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:32 http://golaab.blogsky.com

سلام
آخرش رو نتونستم حدس بزنم.غافلگیر شدم.
راستی این جوری هم می تونست تموم بشه:

کی می تونست باشه، کسی که از فاصله یه چراغ برق تا چراغ برق بعدی قدش کوتاه تر می شد؟
سایه ام!

نظرت چیه که باز هم گره داستان رو تو آخرین کلمات باز کنی؟

اشکان نیری دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 20:29

توی این داستانک های اخیر این وبلاگ از این داستانک بیشتر از همه خوشم اومد و لذت بردم. هرچند بازم به نظرم میشد روی شخصیت پردازی این مونولوگ بیشتر کار کرد. مثلا می تونست یه چیز ملموس مثل کاری که این آدم کرده یا آدمی که ازش می ترسه حالا نه با اسم بردن دقیق به خاطرش بیاد. اینطوری که نوشتی اون ترس از تعقیب گرچه ملموسه اما اگر تبدیل به یک ترس خاص میشد بیشتر تاثیر میگذاشت. البته منظورم این نیست که فلاش بک بزنی یه داستان تعریف کنی که البته دیگه اون داستانک نیست. اما کاش یه مقدار خاص تر می کردی این ترس رو.
به هرحال با آدم ارتباط برقرار می کرد و تاثیر می گذاشت. تبریک!
موفق باشید

فکر می‌کردم رسوندم که این آدم از همه چیز حتی از سایه‌ی خودش هم می‌ترسد. و ترجیح می‌دهد «هیچکی نباشه. نه نه هیچی نباشه.»
باز ببینمت.

فاطمه سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 13:17 http://dey.blogsky.com

سلام
من یه خورده از نوشتنهای نرگس پر توقع شدم .
زیاده یعنی کشدار می‌نویسید . نمیدونم چه کار باید بکنید ولی کمترش کنید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد